راه را نمیدیدم ، یکسره به جلو و پایین خیره شده بودم، دلم میخواست همه جا ساکت باشد و صدای رعد و برق بپیچد توی گوش هایم شبیه راک!  یا هر چیزی که گوپس گوپس است ، هرچیزِ گوپس گوپسی که وقتی بپیچد تو گوش هایت حالت را جا میاورد، سردم بود ،توی تنم بیشتر از همیشه لرز داشتم ،همه تند از کنارم رد میشدند بلند میخندیدند کشیده راه میرفتند دست هایشان از شدت هیجان میرقصید! همه میرفتند انقلاب!  

میتوانستم حس کنم انقلاب امشب سنگین میشود ، امشب توی شکمش هزار هزار قصه و خاطره حل میشود ، به موهایش صمیمیت گره میخورد ، توی دست هایش عشق گرم میشود!  آه خدای من امشب انقلاب باید دیدنی باشد. 

سین میگوید "کمتر بپر بالا و پایین دختر چرا تمامی نداری تو" و دلم میخواست بعد از حرف هایش میتوانستم بدوم بروم بیرون  توی یک ساختمان خیلی خاکستری ، توی یک ساختمان خیلی بلند ،از این نصفه و نیمه ها، بعد روی یک صندلیِ کجو کوله که شب قبل قصه های قشنگی دیده مینشستم، دلم میخواست طبقه هشتم بود ، بیرون را میشد گشاد و بزرگ دید زد، دلم میخواست تا ابد ساکت زُل میزدم به باران ، به صدای خیس و چسبانش، به لرز ها و موبه تن سیخ شدن هایم ، دلم میخواست بفهمانم به سین من اگر حالم خوب است اگر میخندم اگر دلم میخواهد هزار بار این پله ها را بروم بالا و پایین دلیل دارد ، میخواهم کَنده شوم ، از گذشته کنده شوم ، از خاکستری و خنثی بودن آن ثانیه ها کنده شوم ، دلم میخواست بگویم من بلدم تا هزار سال سکوت کنم ، لب بخشکانم ، هرشب چشم تَر کنم ، آه بکشم حتی! ولی نمیخواهم سین  ، دلم نمیخواهد سین  ،من دیگر آن آدم نیستم سین ، من دیگر غم نیستم سین . 

آه خدای من امشب اسم تهران را گذاشتم "زیبای تب دار" هی راست میروم ، چپ میروم ، دورش میگردم ، قربان صدقه اش میروم ،و هی  میگویم چقدر ناز شدی امشب زیبای تب دار.  چقدر دلربا شدی امشب زیبای تب دار.