۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

دِق که ندانی که چیست گرفتم

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر
چای لاهیجان، بیسکوییت کاکائویی تلخ ، سردردایی که فقط از پسِ چهارمین لیوانِ سیاهِ چای برمیاد. به ناهارِ ظهر فکر میکنم که چرا سیر نشدم؟ برام از احمد شاملو میخونه:
من و دنیا همدیگر را رنگ میکنیم، من با مداد سیاه ؛ دنیا با مداد سفید. من روزهای او را او موهای من را. از این لباسای گل گلی پوشیده و لا به لای شعر خواندنهایش به این فکر میکند کاش مصاحبه رَدش نکنند، پنجمین لیوانِ چای، سیاه تر از قبلی ." م" از آشپزخانه داد میزند" قوری دیگه چای نداره زیر سماورُ خاموش کردم ".
و من انتظار میکشم کاش شعر بعدی این خبر بد را  بشورد ببرد پایین 
رضا براهنی توی ذهنم نقش میبندد، تنها بودم توی اتاق شش نفره خوابگاه بلند بلند میخواندم:
جهان ما به دو چیز زنده است
اولی شاعر
و دومی شاعر
و شما
هر دو را کشته‌اید
اول: خسرو گلسرخی را
دوم: خسرو گلسرخی را
نمیدانم چقدر سردرد داشتم، آن روز برای چندمین بار مجبور بودم بنالم، با خودم دوتایی بشینم حرف بزنم، به خودم سیلی بزنم، از دست خودم ناراحت شوم، خودم را بغل کنم، معذرت بخواهم که سر خودم داد زدم، خودم خودم را ببخشم و بگویم اشکالی ندارد هنوز جوانیُ پر شر و شور ! 
ساندویچ آن پیتزافروشیِ خیابان طالقانی. چقدر خوب میشد به جای ناهار یکی از ساندویچ های کباب ترکِ معروفش که از هشت سالگی هنوز مزه اش زیرِ زبانم هست را میخوردم
پنجمی هم تمام شد، به مُرداد فکر میکنم، چشم هایم را فشار میدهم، بهم ریخته فکرم سرک میکشد به هشت سالگی چرا؟ میخندم، لپ تاپ جلویم زبان درازی میکند خوشحال ست که فیلمِ جدیدی ندارم که پدرِ آن باتریِ صاب مرده اش را دربیاورم
سگ مصب خوب دوام آورده ولی همیشهٔ خدا  اینترنتش کُفری ام میکند، برود به درک! خدای من حدس بزن یاد چه کسی افتادم، حالا احتمالا سی و پنج را رَد کرده کاش بود برایم باز از تهران مینوشت، میخواندم هوایی میشدم فرار کنم بروم تهران .
کارِ بدی کردم ، در سلولِ خاطراتی را باز گذاشتم که دوباره یادآوریشان .. آخرین بار میلاد گفته بود حواست باشد سرت را به باد ندهی ، جانِ مادرم را قسم بخورم، شانه هایم را محکم گرفته بود و سرم داد زده بود قول بده کاری نمیکنی که بد شود، که نشود، که بدتر از الان شود . و رفته بود و دیگر پیدایش نبود ، دیگر حتی عکس دوست دخترهای جدیدش را نمیفرستاد از خواب پریده بودم 
و نامجو درِ گوشم گفت عنوانِ پریشان بافی هایت همین باشد و دوباره :
‏حال، تمامم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این‌جا خانه در آن‌جا

Just live

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

 کتابِ " من پیش از تو " را نخواندم و ترجیح دادم فیلمش را ببینم تقریبا یک سال پیش. املی کلارکِ توانا و سم کلافلینِ معرکه ام. همهٔ بی نقص و البته زیبا . چرا ترجیح میدهم؟ 

بنظرم خواندن رمانِ عاشقانه نمی ارزد این نظر البته کاملا شخصی است ، به قول اشکان خطیبی یک خُرده ضد فرهنگ(conterculture) شخصی!البته که برایم مهم است رمانِ عاشقانه باشد یا آشقانه!!چون اغلب خیلی ها تمایل به خواندنش دارند و من ترجیح میدهم زودتر نتیجه را ببینم، دیالوگ ها را حفظ کنم ، اگر خیلی حسابی بودند توی روزمرگی ها یادداشتش میکنم ووو

امروز برای سومین بار شاید پای این فیلم نشستم تا دوباره صورت املی کلارک حالم را خوب کند، پشتکارش و خوشحالیش. شکست خوردنش و دوباره و دوباره با انرژی بودن و بلند شدنش و اما وقتی "ویل" در نامه اش بعد از مرگ خودخواسته به "لوئیزا" توصیه هایش را کرده بود و من فقط منتظر شنیدن دوباره آن دیالوگ بودم با صدای خواستنی ویل چشم هایم را ببندم و انگار کلارک خودم باشم!

"Live boldly, Clark. Push yourself. Don't settle"

و این یه دیالوگ کافی بود تا بگم نه تنها made my day بلکه ویلِ عزیز you made all of my days!

شال

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر


با آهنگ شال عاشقش شدم، دنیام شده بود که تو  هوای گرم خردادُ مدرسه  تو راه برگشت همه راه کاوه رو گوش بدم

صداشو زیاد میکردم و با دستام  آروم با ریتم بشکن میزدم! اون میخوند:

شال آن شال سرخ تو ، موج موج موی تو

 موهامو زیرِ مقنعه تو اون هوای گرم با انگشت اشارم پیچ و تاب میدادم

نرم ترین حادثه، چه زیباست دورِ رویِ تو!

 تا جون داشتم (ر) نرم ترین رو با کاوه کِش میدادم. انگار برای تلفظ هر کلمه یه انرژیِ بزرگی رو پرتاب میکرد سمتِ آدم.

کاوه آفاق همیشه برای من یه حرفه ایِ درجه یک بوده.اون شب که داشت میخوند تمامِ مدت دقیق، حرکت به حرکتِ دستاش، اون ابروهایی که غریب بودن و حال ندار رو با یه دست زیرِ چونه نگاه میکردم و ناراحت بودم از اینکه یه روز بفهمیم کاوه آفاق یه نابغه بوده که کشف نشده ! ناراحت بودم که این استعداد استثناییِ عجیب چرا شناخته شده نیست.

دیوانه از قفس پرید

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

* امکان اسپویل هست؟ بله هست.


راستش  هجده سالگی برای من استارت فیلم دیدن، نقد فیلم خوندنُ صبحای شنبه از دکهٔ سرکوچه که صاحبش اون پسره که کِنت قرمز نمیفروشه مجله های فیلم و نقد خریدن بود! 

تا الان که میمیرم برای فیلم دیدن و  هنوز مخالف سرسخت سریال دیدن هستم  البته قول میدم تا چندسال بعد یکم به سریال دیدن علاقه پیدا کنم و از این شرم نکنم که هنوز فرندز یا گات( اعتراف کنم اپیزود اول از فصل اول و اپیزود آخر از فصل هفتُ دیدم بخندین ولی حلال نمی کنم ) رو ندیدم!!!

سریال دیدنُ دوست دارم ولی  جدا حوصله ای نیست یا یه آدم که بشینه کنارت و عشقِ سریال خفن باشه و تا تهش هِی ذوق کنی کنارش داری سریال میبینی؛ قبول کنید دهع!

دیوانه از قفس پرید از فولدر هفتاد گیگیِ من بهترین، دیوانه ترین، خفن ترین، و هربار تکرار جک نیکلسون پیر نشو  لعنتیِ من هست.

جک راستش قیافش جون میده واسه اینکه تو نقشای عصبیِ دیوونه قشنک حال کنه و بدرخشه.

میخوام اعتراف کنم هیچ فیلمی حتی اسمش هم منو به گریه ننداخته ولی حتی الان هم بغض کردم برای تک تک لحظه هایی که خندیدمُ آنی پشتش غصه بود ، برای خوشحالیِ عمیقی که تهش خودکشی بود ، برای آدمی که همه جونشو گذاشت پای اینکه بقیه بخندن ولی با یه عمل غیرانسانی (لوبوتومی) زنده گی رو ازش گرفتن.

من تو کل فیلم سعی میکردم یه تعریف از زنده گی پیدا کنم ،البته که از وقتی که دنیا رو دارم میشناسم هر روز و هر لحظه برام یه تعریف داره ولی زنده گی آدما توی این فیلم غم انگیز نیست، ترسناک هم نیست حتی ناراحت کننده هم نیست . واقعیِ ، میگم واقعی چون میدونم صدماتی که ما از اطراف و ذهن های تک بعدی میخوریم تهش قصه هممون  (شک نکنید خواهشا )همینه، حالا یکم کمتر یا بیشتر. 

دیوانه از قفس پرید رو ببینید 


هزار تا قصه داره

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۵ نظر

دیشب کلی باهاش گپ زدم تا ساعتای چهار صبح ! تهش گفتم نظرت چیه؟ گفت زهرا حالت خراب بود فقط واسه اینکه حالتُ خوب کنم  گفتم وگرنه من کجا و اون کجا، گفتم یکم بگیم بخندیم .

امروز پیام داد زهرا به نظرت اعتماد کنم بهش ، ته دلم گفتم دیدی دلت لرزیده حالیت نیست؟!دیدی شدی شبیه " از حال چه میجوئی و از قال چه پرسی؟

مستیم و خرابیم و ندانیم چه حال است ! "

گفت یادته استاد روان شناسیمون چی میگفت؟ میگفت از هزار تا یکی پیدا میشه که با احساس باشه گفت فکر کنم این همون شکلیه

بهش گفتم ببین فقط یه جمله میگم بقیه داستان با خودت دختر، نترسُ محکم قدم بردار این فرصتُ به اون نمیدی به خودت میدی همین خودِ خودت که داری میگی"به نظرت بهش اعتماد کنم؟" 


سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن