۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

بارَش

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

دفعه پیش صبحِ زود که بارون اومده بود خانم شین( رئیس کتابخونه) خبر دار نشده بود و میگفت دخترم گفته جایت خالی مامان کلی زیر باران بالا و پایین پریدمُ حسابی کیف داد. امروز صبح بارانِ قشنگی بارید هنوز هم دارد میبارد، به محض رسیدن گفتم، خانم شین دارد باران میاید گفتم ایندفعه از دستش ندهید! 

به نظرتان چه کار کرد؟ زنگ زد رئیس و مرخصی گرفت ، توی اتوماسیون هم ثبت کرد، واقعا همان لحظه بلند شد رفت ، رفت و گفت خسروی بمان تا نیم ساعت دیگر میایم. من؟ حالا میفهمم آدم هایی هستند غیر من که از من بیشتر دیوانهٔ باران و حالِ نامعلومشان هستند. 

خیلی دیوانه تر از من..

*بارَش به گیلکی یعنی باران:) قشنگ نیست ؟ فکر کن اسمِ دخترتو بزاری بارَش، بارَش مامان یه چای بزار، بارَش کلاس سنتورت دیر شد یالا پاشو از خواب، یا حتی بارَش دوست دارم.

پ.ن: خانم شین آمد، گفت میدانی خسروی همین که از سالن رفتم بیرون همسرم زنگ زد گفت برای کاری بیست دقیقه آمده بیرون بیا برویم دوتایی قدم بزنیم، میدانی بچه که باشد این دوتایی های هر ماه یک بار میشود، ولی راستش خیلی بیشتر میچسبد. از تو هم ممنونم خیلی زیاد، و داشتم فکر میکردم خدایا خیلی شکرت:)

رگِ خواب

  • © زهـــــرا خســـروی

تقصیرِ درختِ توت کنار فروشگاه دانشکده بود.سگ توش! البته بیشتر سگ تو اون لحظه که دستم رفت چیزی که دوست ندارم یا حداقل فرقی نمیکنه بودُ نبودشو  بخورم. سگ تو این هوسای یهویی، این خواستن تو نگاه اول. گفت چیزی نیست فوت کنم خوب میشه، کمال همون موقع از فروشگاه اومد بیرون ، گفت چیزی تو چشات نیست که . شایدم یه مژه ای چیزی سُریده این بغل مغلا بعدم زد زیر خنده عصبی پسش زدم گفتم میرم خوابگاه، حواسم بهش بود ، دستش یه کنسروِ ماهی بود. چند لحظه فقط نگام کرد و رفت. پیاده رفتم ، دستمال کاغذی رو گذاشتم رو چشمم و به زمین و زمان فحش میدادم، آخریشم یادم مونده عادتمه همیشه آخرین چیز یادم میمونه گفته بودم"مصبتو شکر آخه این چه شکلیشه دیگه چرا درد داره اینقدر!" که یه صدا از نزدیک نزدیک گوشم گفت: بزار ببینم. برگشتم دیدم کمال. این اولین جمله ای بود که بهم گفت. شاید اولین جمله ای که تا خودِ صبح به خودم میگفتم، موقعی که سه طبقه خوابگاهُ  فشنگی رفتم بالا ،موقعی که کفشامو داشتم درمیاوردم ، پایِ گاز، کنار سفره، شب وقتی میخواستم چراغ بالا سرمو خاموش کنم، تا خودِ صبح زیر پتو میگفتم"بزار ببینم" بعد خودم به خودم جواب میدادم"چیزی نیست احتمالا یه مژه ست" 

دستمال کاغذی رو برداشتم از چشمم، پلکمو کشید پایین، بالا، چپ ، راست . اونم چیزی پیدا نکرد گفت: احتمالا یه چیزِ ریزی توشه شاید یه جایی رو زخم کرده دو سه ساعتی بسته نگهش دار خوب میشی! همینقدر راحت گفتُ رفت، همینقدر سادهُ رُک. حتی امون نداد بگم "مرسی" و رفت.

وقتی رفت کلی به اونم فحش دادم، سر خودمم داد زدم اصن چه معنی داره یه دختر بزاره یه پسر غریبه پلکشو بالا پایین کنه!

رفت ، ولی نمیدونست وقتی چشم خوب شد، وقتی هر بار تو آیینه میخندم، اخم میکنم ، اَدا درمیارم، وقتی پلکمو میکشم پایین تا ریملمو منظم بزنم، وقتی دکتر بهم گفت اگزما داری ممکن پلکت پوست پوست بشه مراقبش باش، موقعی که مریض میشم ازش اشک میاد، من تو همه این وقتا حتی دلم میخواست تو باشیُ بگی "بزار ببینم" بزار ببینم خندتو،اخمتو ، اَداتو، بزار ببینم ریمل زدناتو، بزار ببینم .

زیر نکات و اعداد مهم خط بکشید

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر
تو حقوق کار قسمت تقسیم بندیِ عقود یه نوع قرارداد داریم به اسم "قراردادکارِ دو تعهدی" با این تعریف که : هر یک از طرفین در برابر طرف دیگر متعهد است و بدین سان هر دو هم متعهدند و هم متعهدله؛ هم بستانکارند و هم بدهکار! 
کاش این تعریف بسط داده میشد و  ضمیمه میشد به اسنادِ محضری ازدواج! توضیح و تفصیل نکنم، مخصوصا اون قسمتش که میگه هر دو هم بستانکارند هم بدهکار! 

آرمانشهر

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۷ نظر
آرمانشهرِ من میدونید چیه؟ یه آدم باشه از کلِ دنیا یه اتاق سه در چهار که نصفشم کتابخونه ست و همش کتابای تاریخ فلسفه و داستانای فلسفی  و انسان شناسیِ داشته باشه از یاستین گوردر تا کامو، ژان پل سارتر،راسل،نیچه،مارکس،آیزیا برلین، امانوئل اشمیت ووو 
دوتا مبل راحتی ، یه پنجره قدی بزرگ که عصرا نورای نارنجی به پهلو و دراز کش زُل زُل نگامون کنه، با حوصله یکی یکی کتابا رو برام  بخونه، بحث کنیم، به نتیجه نرسیم حتی!
هرکسی یه آرمانشهر داره ، احتمالا تو لِوِل بعدی از تعریف آرمانشهر کنار قفسه های کتاب همون پارتنر من هر روز براش فیلمای فلسفی بیارم ! 

افشاریان

  • © زهـــــرا خســـروی

یه کنارایستاده بودم و کتابتو محکم چسبیده بودم ،همه باهات سلفی میگرفتن و ذوق میکردنُ میخندیدن. من همون دور بازم نگات میکردم؛ میدونی چرا؟ میترسیدم میترسیدم که یه وقت این شکلی دیدنت دیگه نصیبم نشه ، این طوری شد یه دل سیر نگات کردم تو ذهنم به سجاد افشاریانی ثبت کرده  بودم تافت زدم که نه تکون بخوره نه پیر بشه. 

میدونی آقای افشاریان چند بار جمله ای که اول کتابت نوشتی رو خوندم؟ چندبار اون جایی که امضا کردی و نوشتی " با تو ام، سجاد افشاریان" رو تکرار کردم؟ و چقدر خواستم که عینِ تو بشم؟ 

برای زهرای جان دلم، تا تمامِ آرزوهایش شکوفه دهد . 

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن