یه کنارایستاده بودم و کتابتو محکم چسبیده بودم ،همه باهات سلفی میگرفتن و ذوق میکردنُ میخندیدن. من همون دور بازم نگات میکردم؛ میدونی چرا؟ میترسیدم میترسیدم که یه وقت این شکلی دیدنت دیگه نصیبم نشه ، این طوری شد یه دل سیر نگات کردم تو ذهنم به سجاد افشاریانی ثبت کرده  بودم تافت زدم که نه تکون بخوره نه پیر بشه. 

میدونی آقای افشاریان چند بار جمله ای که اول کتابت نوشتی رو خوندم؟ چندبار اون جایی که امضا کردی و نوشتی " با تو ام، سجاد افشاریان" رو تکرار کردم؟ و چقدر خواستم که عینِ تو بشم؟ 

برای زهرای جان دلم، تا تمامِ آرزوهایش شکوفه دهد .