۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

خالی بمان

  • © زهـــــرا خســـروی

فشار 

9 روی 6

فشار

14 روی 9

افتضاح ترین روز های زنده گی

گالان اوجا؛ شاعر وحشی !

  • © زهـــــرا خســـروی

آه آق اویلر

تمام حرفت را می شود گفت :

پادشاه اوزاغ دا، آللاه یوخاری دا، کیمه دیه سن دردیدینی؟

همش درد بود، تاری ساخلا هم رفت 

آت میش، هارداسان ؟

آلنی ، هارداسان ؟

   

به آیدین یاشولی مُلّای بی خاصیتِ دردساز  :

گئجه اودونا گئدن چوخ اولار

 

بیست و دو آذر نود و هشت؛ اتمام جلد دوم، آتش بدون دود، نادر ابراهیمی. 

 

+ چه خوب گفته ترکمن ، آتش بدون دود نمیشود ،جوان بدون گناه! 

    یکی پشت در میگه آر یو رِدی ؟

    • © زهـــــرا خســـروی

    صدای آیفون تو گوشمه

    انگار یه خبریه

    صدای آیفون خیلی واضح تو گوشمه 

    من از خبرا نمیترسم بیا تو 

    آتش بدون دود (گالان و سولماز)

    • © زهـــــرا خســـروی
    • ۲ نظر

    بابا یک دوره از زندگی اش را صرف تدریس تاریخ کرده است . معلم تاریخ بود و معلم سختی هم بود . یکبار هم من را سر کلاس هایش برده بود خیلی کوچک بودم فکر کنم اول دبستان ! همان زمان ها که خودش با آهنگ الفبا را یادم داده بود و من تصویر رفتن پای تخته کلاسش و نوشتن یادم مانده . 

    بزرگ تر که شدم وقتی به راهنمایی رسیدم عاشق ادبیات بودم و تاریخ . دلیلش باز هم بابا بود . هم شعر میگفت ، همه قصه های تاریخی بلد بود و مهم تر از همه قشنگ صحبت کردن را . 

    و حالا میتوانم به جرئت بگویم بعد از بابا "نادر ابراهیمی" من را بیش از پیش عاشق خواندن تاریخ و فرهنگ شهر و دیارم کرده است. عاشق ترکمن های شهرم . ترکمن های گوکَلانیِ متمدن ! عاشق گوکلان و یموت . عاشق غازان و چکدرمه خوردن ، بیشمه ها و بورک های عیدشان . عاشق اینچه برونی های یَموتی  ، مراوه تپه ، داشلی برون، آلاگل.عاشق لباس هایشان و آن آلناقی های زیر چارقدشان ، عاشق چارقدهای گران قیمت و ابریشمی شان . حتی بابا هم عاشق چارقدهای آنها بود . خیلی خوب یادم هست روز زن یکی از سال های دور برای مامان یک چارقد ابریشمی ترکمن خرید . آنقد زیبا بود که حد نداشت درست مثل رنگ چشم های مامان .

    از خوشبختی های زندگی ام انگار یکی خواندن همین کتاب باشد. اینکه اینطور روان و ملموس در دل داستانی عاشقانه از اختلاف و اتحاد و انقلاب میگوید . خوب حرف میزند. پخته حرف میزند. در آنی از خنده به گریه میرساندت ، بعد دوباره قهقه سرمیدهی از صحبت کردن های بین سولماز و گالان یا گالان و بویان میش .

    خیلی خوشحال ترم که پس زمینه ای دارم از درک کلمات ترکی و ترکمنی . حداقل که حسش میکنم و مثل خودشان درکش میکنم . 

    سولماز و گالان عزیزم 

    بگذارید کمی از این نام های زیبا برایتان بگویم 

    سول از مصدر سولماخ واژه ای به معنای پژمرده شدن در وصف گل است ماز هم نشدن است ، سولماز یعنی گلی که پژمرده نمیشود و جاویدان است 

    گالان هم یعنی جاوید 

    زیبا نیست؟ هر دو عاشق یک مفهوم دارند، هر دو جاوید و همیشگی . هر دو آت سوار های حرفه ای ، هر دو زیبا .

    یکجایی گالان به سولماز گفت هیچ وقت حرف دلت با زبانت یکی نبوده سولماز ، زبانت یکچیز میگوید و قلبت چیز دیگر ؛ یکروز کاری میکنم که این دو یک چیز را بگویند . خیلی زیباست ، روایت آرامشان از عشق برایم زیباست . این مسیر که طولش میدهند این یادگرفتن و فهمیده شدنشان زیباست . "گالان اوجا" کاملن میفهماند که  بخاطر نیازش نیست که عاشق است؛ به سولماز در تمام راهش می فهماند عاشق است که نیازش دارد. از همان برخورد  اول تا انتها . آنقدر زیبا ، آنقدر خوب که میفهمی عشق همان انقلاب است 

    لحظه ای که بویان میش عاشق شد میگوید :

    از دوست داشتن به عشق میتوان رسید، و از عشق  به دوست داشتن ، اما به هرحال این حرکت از خود به خود نیست ،از نوعی به نوعی ست ، از خمیره ای به خمیره ای ، و فاصله ایست ابدی میان عشق و دوست داشتن 

    گالان لحظه ی عشق بویان میش و گزل را درک نکرد چرا ؟

    نادر ابراهیمی میگوید : چون گالان به صورت هیچ زنی به غیر سولماز خوب نگاه نمیکرد ، زیرا هنوز چهره ی سولماز برای او حکایت ها داشت که بگوید ، و چشمه ها داشت که بنوشاند تا گالان آنقدر تشنه و گرسنه نباشد که بوییدن و نوشیدنی نو را جستجو کند . 

     

    + آنقدر خوشحالم برای خواندنش که به خودم که نگاه میکنم حس میکنم این کتاب باعث میشود روحم غنی و بزرگ شود .

    از خودم ممنونم و از کسی که معرفی اش کرد هم که یادم ماند و دنبالش را گرفتم که پیدایش کردم که کشفش کردم .که حالا اینقدر حس سپاسگذاری دارم .

    + و ناراحت از اینکه گالان و سولماز مردند ،جلد اول کتاب اول تمام! 

    رازمیک باگراتونیِ عتیقه فروشِ مجیدیه

    • © زهـــــرا خســـروی
    • ۱ نظر

    چه هوایی شد، چه بارونی زد ، دلم میخواست امروز کوچولو بشم نه از اونا که زیر دست و پا لِه میشن از این کوچولوهای زبر و زرنگِ فشنگی ! از اینا که ده سالشونه اما قدشون هنوز قد بچه شش ساله هاست ، مچ دستشون اندازه بچه چهارساله هاست . موهاشون روشن و فِره ، عینک میزنن نگاشون که میکنی انگار دارن با اون یه جفت قلمبه میخورنت ، دوست داشتم ظریف و کوچیک و فشنگی باشم! بعد یه صندلی باشه که خیس نباشه از اینا که خودم پیدا کرده باشم از تو کوچه پس کوچه های لاغرِ شهر ، از اینا که میندازن یه گوشه زمین خالی به امون خدا ، چه خوب میشد  از این صندلی لهستانی ها باشه ، اشکالی نداره اگه یه پاشم لنگ بزنه ، فقط باشه !فقط خودم پیداش کرده باشم .

    بعد بیام بشینم کنار یه مغازه عتیقه فروشی که صاحبش یک پیرمرد لاغرِ خوش تیپه به اسم رازمیک باگراتونی مثلن . با هم دوست شده باشیم و بدونه من موقعی که بارون میزنه مدرسه رو دودَر میکنم میام مجیدیه دیدنش ! وجه اشتراکمون همون مغازه باشه که پر از سماور ذغالی و عتیقه های دیواریه.

    من بهش بگم بارِو رازمیک اونم  با لبخندهای پهن و دلبرش بگه سلام کوچولوی من صبحِ بارونیت بخیر . بعد من دوتا آب انارِ مشتیِ تو دستمو بگیرم سمتش و یاد گرفته باشم بگم  نووران هیوت؟ و از دستم بگیره و دوتایی بارونو از کنار مغازش نگاه کنیم .

    رازمیک یه گوشه از چهاردیواریه شلوغ پلوغش یه گنجه داشته باشه پر از کتاب . از این کتابا که بچه های بیست ساله میخونن ، از  این کتابا که تازه وقتی دنیا رو یه نوک سوزن لمس کردی و اول دردشه باید بخونی ، از اینا که یادت میدن خوب فکر کنی ، قلمبه سلمبه حرف بزنی ، آدم بزرگ بشی . 

    دلم میخواست امروز صبح کنار رازمیک باگراتونیِ خیالیم نشسته بودم و اون برام کلمات کتاب "چهارمیثاق" با یه صدای گرفته ی خفن میخوند .

    "کودکان هر چه را بزرگ ترها بگویند، باور میکنند. ما با آنها موافقت میکنیم ، ایمانمان به قدری قوی است که نظام اعتقادیمان کل رویای ما از حیات را در اختیار میگیرد . ما این باورها را انتخاب نکرده ایم ،و امکان داشت که علیه آن عصیان کنیم، ولی به اندازه کافی قوی نیستیم تا پیروز شویم . نتیجه این است که با توافق خودمان به این باورها تسلیم میشویم . من این روند را" اهلی شدن" انسان ها می نامم.و از طریق این اهلی شدن است که ما می آموزیم چگونه زنده گی کنیم و چگونه رویا ببینیم . در روند اهلی شدنِ انسانها ، اطلاعاتی که از رویای برونی میآید به رویای درونی انتقال می یابد و نظام جامع باورهای ما رامیآفریند"

    به اینجا که میرسید کتاب رو میبست و برام میگفت : به همه چیز شک کن ، هیچی رو بدون دلیل قبول نکن ، قانع نشو، بیشتر بخواه ، بیشتر ببین، بیشتر سکوت کن، خودتو ، درونتو کشف کن، به خودت مسلط شو، به آدمای اطرافت هم همینطور، خودتو یاد بگیر و آدمای اطرافت هم همینطور.

    قرارمون همین بود هر روزی که بارون میاد، هر روزی که من میام مجیدیه آب انار بیارم در عوض رازمیک برام کتاب بخونه. برام از اون گرامافون عتیقه پشت ویترینش موسیقی بزاره از اینا که قِر داره که میشه باهاش رو صندلی پاهاتو تکون بدی با دستات ریتم بگیری رو هوا سرتو چپ و راست کنی موهات بخوره به چشات بخندی . رازمیک بگه "چه هوایی شد ، چه بارونی زد " 

     

    + به بهانه ی بارانِ امروز تهران

    به بهانه ی بارونی که هر وقت میزنه انگار مغزم سبز میشه ، پر از کلمه میشم .

    به بهانه شروع چهار میثاق

    سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
    اما مجالی نیس برای غصه خوردن