چه هوایی شد، چه بارونی زد ، دلم میخواست امروز کوچولو بشم نه از اونا که زیر دست و پا لِه میشن از این کوچولوهای زبر و زرنگِ فشنگی ! از اینا که ده سالشونه اما قدشون هنوز قد بچه شش ساله هاست ، مچ دستشون اندازه بچه چهارساله هاست . موهاشون روشن و فِره ، عینک میزنن نگاشون که میکنی انگار دارن با اون یه جفت قلمبه میخورنت ، دوست داشتم ظریف و کوچیک و فشنگی باشم! بعد یه صندلی باشه که خیس نباشه از اینا که خودم پیدا کرده باشم از تو کوچه پس کوچه های لاغرِ شهر ، از اینا که میندازن یه گوشه زمین خالی به امون خدا ، چه خوب میشد  از این صندلی لهستانی ها باشه ، اشکالی نداره اگه یه پاشم لنگ بزنه ، فقط باشه !فقط خودم پیداش کرده باشم .

بعد بیام بشینم کنار یه مغازه عتیقه فروشی که صاحبش یک پیرمرد لاغرِ خوش تیپه به اسم رازمیک باگراتونی مثلن . با هم دوست شده باشیم و بدونه من موقعی که بارون میزنه مدرسه رو دودَر میکنم میام مجیدیه دیدنش ! وجه اشتراکمون همون مغازه باشه که پر از سماور ذغالی و عتیقه های دیواریه.

من بهش بگم بارِو رازمیک اونم  با لبخندهای پهن و دلبرش بگه سلام کوچولوی من صبحِ بارونیت بخیر . بعد من دوتا آب انارِ مشتیِ تو دستمو بگیرم سمتش و یاد گرفته باشم بگم  نووران هیوت؟ و از دستم بگیره و دوتایی بارونو از کنار مغازش نگاه کنیم .

رازمیک یه گوشه از چهاردیواریه شلوغ پلوغش یه گنجه داشته باشه پر از کتاب . از این کتابا که بچه های بیست ساله میخونن ، از  این کتابا که تازه وقتی دنیا رو یه نوک سوزن لمس کردی و اول دردشه باید بخونی ، از اینا که یادت میدن خوب فکر کنی ، قلمبه سلمبه حرف بزنی ، آدم بزرگ بشی . 

دلم میخواست امروز صبح کنار رازمیک باگراتونیِ خیالیم نشسته بودم و اون برام کلمات کتاب "چهارمیثاق" با یه صدای گرفته ی خفن میخوند .

"کودکان هر چه را بزرگ ترها بگویند، باور میکنند. ما با آنها موافقت میکنیم ، ایمانمان به قدری قوی است که نظام اعتقادیمان کل رویای ما از حیات را در اختیار میگیرد . ما این باورها را انتخاب نکرده ایم ،و امکان داشت که علیه آن عصیان کنیم، ولی به اندازه کافی قوی نیستیم تا پیروز شویم . نتیجه این است که با توافق خودمان به این باورها تسلیم میشویم . من این روند را" اهلی شدن" انسان ها می نامم.و از طریق این اهلی شدن است که ما می آموزیم چگونه زنده گی کنیم و چگونه رویا ببینیم . در روند اهلی شدنِ انسانها ، اطلاعاتی که از رویای برونی میآید به رویای درونی انتقال می یابد و نظام جامع باورهای ما رامیآفریند"

به اینجا که میرسید کتاب رو میبست و برام میگفت : به همه چیز شک کن ، هیچی رو بدون دلیل قبول نکن ، قانع نشو، بیشتر بخواه ، بیشتر ببین، بیشتر سکوت کن، خودتو ، درونتو کشف کن، به خودت مسلط شو، به آدمای اطرافت هم همینطور، خودتو یاد بگیر و آدمای اطرافت هم همینطور.

قرارمون همین بود هر روزی که بارون میاد، هر روزی که من میام مجیدیه آب انار بیارم در عوض رازمیک برام کتاب بخونه. برام از اون گرامافون عتیقه پشت ویترینش موسیقی بزاره از اینا که قِر داره که میشه باهاش رو صندلی پاهاتو تکون بدی با دستات ریتم بگیری رو هوا سرتو چپ و راست کنی موهات بخوره به چشات بخندی . رازمیک بگه "چه هوایی شد ، چه بارونی زد " 

 

+ به بهانه ی بارانِ امروز تهران

به بهانه ی بارونی که هر وقت میزنه انگار مغزم سبز میشه ، پر از کلمه میشم .

به بهانه شروع چهار میثاق