۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

از رنجی که می برم

  • © زهـــــرا خســـروی

هنوز هم وقتی میایم "بیان" دست راستم موس را به سمت تبلیغات نداشته  بالا سمت چپ صفحه هدایت میکند، هنوز هم وقتی میایم "بیان" منتظرم  «رنگ قرمز »نظرات تایید نشده را ببینم و هنوز هم فکر میکنم میتوانم فیلد عنوان را خالی بگذارم ،به دنبالِ میزکار وبلاگ و «ثبت» مطلبِ جدید، هنوز هم فکر میکنم میتوانم خودم با همان سواد ابتدایی برنامه نویسی یا چه میدانم به کمک "سایکو" هر طور که خواستم وبم را طراحی کنم و از بازکردنش لذت ببرم !


هنوز هم به وبِ ایما سر میزنم به نوشته های ملتهبِ رو به انزجار اِلی که تاریخِ آخرش برمیگردد به سه سالِ پیش ، به شادانِ نقی زاده که رفت به حدیث و یادداشت های روی بالکنش ! هنوز هم فکر میکنم باید آخر آدرس بنویسم "دات کام"! دلم برای عنوانِ قبلیم تنگ شده برای " کِراشِ فالش های افکارم به من!" هنوز هم پایین وبلاگ به دنبال خلاصه آماری که " وبگذر" در اختیارم میگذاشت میگردم ، برای قسمت پروفایلی که مشخص کرده بود و لازم نبود دو سه پارگراف بنویسم فلان و بهمان و بیسار خودش از من میپرسید کتاب های مورد علاقه ات چیست؟خودش نوشته بود کدام ورزش را دوست داری و..


+بلاگفا دات کام بخیر..

تو ویوالدی میزدی من اما توی چشمهایت چُرت

  • © زهـــــرا خســـروی
زنگ تفریح ندارد که تغذیه ها را دُنگی بزاری وسط ، که گَپ بزنی ،  ناظم شاکی بشود که «دو ساعته زنگ کلاس خورده» که با یک نامه گرفتن از معاون بتوانی بشینی سر کلاس و یک پوووف از «به خیر گذشتن» بکشی . آره مدرسه ست فقط زنگ تفریح ندارد، استاد که گفت تمام یکی از عینکی های یقه دیپلمات درحالی که آخرین نسخه برداری هایش دارد تمام میشود میگوید « خسته نباشید استاد». زیادی شلوغش کردند اینجا بدون تو زیادی نامُرتب است آب که میخورم حس میکنم حتی اکسیژن میلی به ترکیب شدن ندارد و حالا با اطمینان تر میگویم  دانشگاه فقط یه مدرسه ست که تو هم بودی کم رنگ اما ته مانده ات سه شنبه صبح ها روی جانم میماند ، توی صفِ سلف حتی که نمیفهمم چرا باید یکی باشد این صفِ لعنتی !

دیر شده بود و «واحد» حرکت کرده بود یک «لعنتی»گفتم و اشک هام انگار میخواستند دل از قفسشان بکَنند که تا خوابگاه کلی راهِ، هوا سردِ و بیشتر دستهایم را «ها »میکردم و توی پالتویم محکم جا میدادم همانجا بود که تازه فهمیدم  یکی از جیبهایش سوراخ است  و آن موقع  نمیدانستم چه خاکی توی سرم بریزم که تو پشت من یک ترمزِ تیز گرفتی یک جیغِ خفیف کشیدم  و برگشتم ، با ابروهای تو هم با یک حرص که فقط میشد روی کاپوت خالیش کرد، رفتم سمت شیشه کمک راننده وقتی دیدم تویی فقط اسمت جلوی ذهنم یورتمه میرفت .

 یادش بخیر نه ؟ از اتوبوس جا ماندم و تو گفتی «سوارشو» آن موقع  یک چارخانه سرمه ای- جیگری توی تنت ایستاده بود! توی دلم میگفتم« پوست کلفت یخم نمیزنه» راه دیگری نبود سکه های توی دستم را یکبار دیگر نگاه کردم  فایده ای نداشت؛ برای تاکسی کافی نبود این وسط باد هم خودش را به برف های ریز میچسباند  و هوا حسابی سوز میامد وضعیت بدی بود ، دستم رفت  سمت ماشین و بی معطلی سوار شدم با هزار تا بسم الله سلام نکرده آدرس خوابگاه و دادم یادش بخیر نه؟ ، کولر ماشین  روشن بود ، توی دلم میگفتم « حتما یه چیزیش هست زده به سرش » سرکوچه  خوابگاه رسیدیم ، جزوه ی میکروب شناسی را بیشتر توی دستام جمع کردم  و گفتم پیاده میشم ترمز کردی  داشتم پیاده میشدم که گفتی  «ام اس دارم ببخشید اگه سردت شد»

پیاده شدم نفهیدم چقدر در ماشین را محکم بستم  ، خودم را تسلیم سرمای عجیب بهمن کرده بودم ،خیلی سریع اتفاقات این چهارسال  جلو ی چشمام تکرار میشد  به خودم میلرزیدم نه امکان نداره، نه..و مدام تصویرت  و جمله ی آخرت توی ذهنم اِکو میشد«ام اس دارم ، ببخشید اگه سردت شد»دستامو و بیشتر توی پالتوم فرو کردم و اینبار سوراخ پالتوم بزرگتر  شده بود  نگران شدم،نگران دستایی که دو سال بود جراحی میکرد  ، نگران چشمای ضعیف شده ای که  تشخیص داده بود  رنگ صورتم پریده نگران انگشتایی که نبضمو گرفت و گفت «اوه، اوه بچه فشارت حسابی افتاده» و دوباره صداش میاد« ام اس دارم ببخشید اگه سردت شد»

لبخندِ غمگینی ماسیده بود  به لب هام و فَک پایینم کار نمیکرد،و مولوی چه معرکه توی گوش هایم نجوا میکند

چون میروی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو / وز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابانِ من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم / چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا /در پیش یعقوب اندرآ ای یوسفِ کنعانِ من


#حس_محور


سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن