- © زهـــــرا خســـروی
- ۰ نظر
بعد اینکه همهٔ اتفاقاتی که تو مغزم ردیف کرده بودم ، پیچیده کرده بودم و درهم و برهم شده بودنُ براش تعریف کردم یه لحظه مکث کرد و گفت: داری با خودت چیکار میکنی زهرا؟
و تو راه برگشت، وقتی سوار تاکسی شدم، موقعی که کلید آسانسورُ میزدم یا وقتی داشتم شالمو آویزون میکردم با خودم تکرار میکردم: داری با خودت چیکار میکنی زهرا؟
و یه لحظه یه فشار عظیمی بهم وارد شد و بووومب سیل اشکی بود که میومد که نمیتونستم جلوشو بگیرم یا شاید نمیخواستمم جلوشو بگیرم
- خیلی سخت میگیری!
وقتی این جمله رو میشنوم برام سواله که خود اون ادم اصلا به خودش سخت نمیگیره؟ هیچ سناریویی تو مغزش یورتمه نمیره ؟ هیچ سر و صدایی نیست که حواسشو گُم و پرت کنه ؟ فقط من سخت میگیرم ؟ من پیچیده میکنم؟ من فقط بلدم از هرچیزی به دارک ترین قسمتش نفوذ کنم و بگم آره تهش این شکلی میشه؟
نمیدونم و این نمیدونم ها کار دستم داده ، هر روز بزرگ تر میشم و دونستن چیزای تازه بعضا دیگه خوشحالم نمیکنه ، انگار بایگانی بشه و یه روز همون چیز تازه بر علیه ام بلند شه. هی هر روز بزرگ تر میشم و مغزم پر بشه از جملات انگیرشی و غمگین و منطقی و فلسفی و .. و انگار جهان واقعا در یک عدم قطعیت بزرگ داره سپری میشه ، و انگار همه چیز نسبیه
خیلی پیچیده شد؟