بعد اینکه همهٔ اتفاقاتی که تو مغزم ردیف کرده بودم ، پیچیده کرده بودم و درهم و برهم شده بودنُ براش تعریف کردم یه لحظه مکث کرد و گفت: داری با خودت چیکار میکنی زهرا؟

و تو راه برگشت، وقتی سوار تاکسی شدم، موقعی که کلید آسانسورُ میزدم یا وقتی داشتم شالمو آویزون میکردم با خودم تکرار میکردم: داری با خودت چیکار میکنی زهرا؟

و یه لحظه یه فشار عظیمی بهم وارد شد و بووومب سیل اشکی بود که میومد که نمیتونستم جلوشو بگیرم یا شاید نمیخواستمم جلوشو بگیرم 

- خیلی سخت میگیری! 

وقتی این جمله رو میشنوم برام سواله که خود اون ادم اصلا به خودش سخت نمیگیره؟ هیچ سناریویی تو مغزش یورتمه نمیره ؟ هیچ سر و صدایی نیست که حواسشو گُم و پرت کنه ؟ فقط من سخت میگیرم ؟ من پیچیده میکنم؟ من فقط بلدم از هرچیزی به دارک ترین قسمتش نفوذ کنم و بگم آره تهش این شکلی میشه؟

نمیدونم و این نمیدونم ها کار دستم داده ، هر روز بزرگ تر میشم و دونستن چیزای تازه بعضا دیگه خوشحالم نمیکنه ، انگار بایگانی بشه و یه روز همون چیز تازه بر علیه ام بلند شه. هی هر روز بزرگ تر میشم و مغزم پر بشه از جملات انگیرشی و غمگین و منطقی و فلسفی و .. و انگار جهان واقعا در یک عدم قطعیت بزرگ داره سپری میشه ، و انگار همه چیز نسبیه 

خیلی پیچیده شد؟