دارم فکر میکنم دقیقا باید چه بنویسم ؟ هر روز با جزئیات و با دلی خون به گذر همه چیز و تمام شدن و رفتنشان نگاه میکنم ، به برگ های انگور وقتی باران میبارد و صدایشان گوشم را قلقک میدهد ، به صورت هایی که میخندند ، به رنگ های چشم ها دم غروب توی آسانسورِ روشن که برق میزنند و روشنند، به شوخی های چند ثانیه ای توی چت ها، به بادی که یک بعداظهر توی هوای سی درجه هر چقدر گرم ولی میپیچد دور صورت آدم ، به مایه ی کیک وقتی هَمَش میزنم قبل رفتن توی توستر ، به همه ی شادی هایی که یه لحظه میآیند و دوامشان فقط سی و شش ساعت است .به دلتنگیِ بعدشان فکر میکنم! به صورتییکه ممکن است پنج دقیقه بعد جدی ترین صورت سال باشد . 

بادکنک را میدهند دستت، شمع را فوت میکنی ، کیک میخوری ، میرقصی ، عکس میگیری و بعد تمام ! حتی آن سی و شش ساعت هم چرت است شادی فقط همان لحظه است ، همان موقع که حواست پرت چیز دیگریست و از دستش میدهی !  به همه اینها فکر میکنم ، فکر میکنم و بعد خسته میشوم و خوابم میبرد.

توی خواب آنقدر سرم سنگین شده که هر بار انگار میروم توی تونل تهران شمال ، سرم را از ماشین درمیاورم و جیغ میکشم تا رگ های گردنم را حس میکنم ، تا گلویم ورم کند تا صدایم بگیرد تا لب هایم از کناره ها پاره شوند ، صورتم سرخ شود تا یک مشروطه در سرم انقلاب کند .

بیدار میشوم از نو نگاه میکنم . اینبار دیگر آن قاجاری نیستم که ترکمنچایِ لحظه هایم باشم . با لذت نگاه میکنم، با لذت میخوانم، با لذت جواب میدهم ،میخندم ، دلتنگ میشوم. چند نفر توی دنیا با لذت دلتنگ میشوند؟

دودستی تقدیم جریانِ بی امان زندگی میکنیم ؟ چه چیز را ؟ همین زمانی که شاید همین الان فقط یکبار تکرار شود ؟ میدهیم برود ؟ امضا میکنیم که دیگر مال ما نباشد؟ ما همان  قاجار پدرسوخته ایم ؟ 

اگر"مَن "در لحظه نباشد باید بگذاری دم کوزه آبش را بخوری .بی ارزش است ، تباه ! نهایت افتادن در ورطه ی بی امان و تشنه ی زندگی !

به لیوان چای توی دستم نگاه میکنم ، اینبار دروازه های تخت جمشیدی ام که چای و دارچینش را یک تنه بغل میکند.