کابوس این روزا..

نصفه شب از خواب میپرم و میگم یعنی وقتی بیست و هفت سالم بشه بچه دار میشم؟ و بعد همینطور که منتظر جوابم با دست میزنم رو پیشونیمُ میگم خدای من بیست و دو سالم شد.

عصبیم ، استرس دارم، بیشتر اوقات کلافم، و اینکه داره تبدیل به عادت میشه بیشتر رو نِروَمه ، اینکه مدام غُر بزنم ، گریه کنم، به یه جا خیره شم، و تو خونه راه برم ! این منو آسی میکنه.

کابوس این روزا..

نگران آدمای زندگیمم، دلم میخواد این تلفنی بی صاحابُ بردارم زنگ بزنم بگم : " ببیین من عین بازیگرام نمیتونم بدون دیالوگ حرف بزنم فقط بهم بگو حالت خوبه؟ مراقب خودت هستی؟ و تند بگم خیلی دوست دارمُ و تندی گوشی رو قطع کنم" میترسم ، میترسم بغضم بترکه وسطش و نتونم تحمل کنم . 

وضعیتِ بدیه، نگران رشتم ، نگران تهرانم، نگران گرگانم! همه محاسبات بهم ریخته یه رخت شور خونه است انگار ، بی درُ پیکر ، شلوغ، پر سر وصدا ! چی شدیم؟ چه بلاییه؟

کابوس این روزا..

همه دنیا میدونن من مریض دوییدنم، حالا که حبس شدم فقط میتونم ورزش کنم و خوشحال باشم روزی پونصدتا کالری میسوزونم ! 

وسط تمرین به زندگی فکر میکنم، به سرعتِ دیوانه وارش برای گذشتن و رفتنِ پیوسته!! اینجا هم گریه میکنم، بله، دُنت دابت ! اگه یکی ازم بپرسه تو این روزای کوفتی دختر " هَو دیجیو گِت ثِرو ایت؟" میگم " ویپییینگ گِرل!" 

وسطِ پِلانکِ یه دقیقه ای به زندگی فکر میکنم، دوتا کِلَپینگ کرانچ وامونده رو نمیکشم و دیگه وسط جامپام نمیخندم! 

حس میکنم لِه شدم، خراب شدم، یکی داره خفم میکنه ، و فقط دلم میخواد تموم شه امسال و شرش کم شه.

کابوس این روزا..

با همه گریه و زاری و دلتنگی، سعی میکنم قوی بمونم، بخندم، برقصم، نوش آفرین گوش بدم، کیک درست کنم. کلوچه بپزم، میوه خشک کنم، فیلم ببینم، درس بخونم و فقط امید داشته باشم بیرون این در ، فردای این شب یکی منتظرمه که بغلم کنه ، سفت و با خنده ، مثل اون نوشته صفحه ی فهیم تو چشام نگاه کنه و بگه :

دخترم ،  "فِشنگا تموم شد، چراغا رو خاموش کن ، بیا بغلم".

و دخترمو شیطون بگه، جوون بگه پر از روشنی و امید بگه ، بگه زیاد بگه.