یکی از اون بارونایی رو هوس کردم که سه شب و سه روز تند تند میبارن، نشسته باشم تو سکوتِ خونه خودم. کنار شومینه کوچیکِ سفیدم با اون آجرای دور نارنجیش. پنجره قدی روبروم نشون بده شب متولد شده و مدام  قطره های تندِ بارون خودشونو وِلو بکنن و از خستگیِ راه کِش بیان تا پایین، جمع بشن رو هم و تالاپی بریزن تو گِلای باغچه. 

تو دستام کتابِ " بلندی های بادگیر" باشه و کنار دستم سه چهار تا شیرینیِ زنجبیلی که با قالب گُل زده شدن و از شب قبل باقی موندن چشمک بزنه و یه فنجون چای دارچین داغ . 

یه دامن قرمزِ چهل تیکه تنم باشه و از تو نشیمن صدای آخرین آهنگ سوگند شنیده بشه . رسیده باشم به اون جمله طلایی کتاب که میگه "روح از هر چه ساخته شده باشد، جنس روح او و من از یک جنس است" و یه رعد و برق هم تنگش بزنه و من مَست از خوشی کتابو ببندم ، به شومینه نزدیک تر بشم ، کتاب و تو سینه م خفه کنم، محکم چشامو ببندم و بگم " یو آر وری لاکی گرل ،  یو فَوند کامفورت این دِ کِیُس فاینالی ، اینجوی ایت ایمِنسلی!" 

صدای بازشدن در خونه بیاد، خودش باشه و با یه عالم خستگی که قورتشون داده و یه لبخند پت و پهن مثل همیشه. فنجون چایی که حالا دیگه سرد شده رو بردارم ببرم تو آشپزخونه و با دوتا برگردم . کنارش شیرینیا رو تموم کنیم و کنار شومینه تا صبح حرف بزنیم و تو سر کله هم بزنیم و نفهمیم کی خوابمون برد

اوایل سی سالگی باشه ، زندگی یواش و آروم از پیله ش دراومده باشه.