- © زهـــــرا خســـروی
- ۳ نظر
خیلی صبح بود حتی خیلی بیشتر تابستان! خیلی که میگویم یعنی هر دو به ماکزیمم مقدارشان رسیده بودند ، تابش تیر توی تابستان ترسناک ترین تاریخ را رقم میزد! آن طرف خیابان را دید میزدم! با خودم بلند بلند فکر میکردم " صد دانه تاکسی، دسته به دسته، با نظم و ترتیب یکجا نشسته!" به قولی تاکسی های زرد امن ؛ سوار شدم در حالی که آفتاب تیز پا تر از همیشه قلمرو اش را داخل ماشین هم پهن کرده بود ، شیشه سمت راننده پایین بود و من درست پشت به راننده بودم!
حرکت کرد و حالا بود که انگار تازه فهمیده بودم جهنم یعنی چه ! کوره چه کاری از دستش برمی آید ؛ تا آنجا که به حال مردم استرالیا میخواستم بزنم زیر گریه! هر چه بیشتر فکر میکردم بیشتر گرمم میشد، وسط فکر کردن به آتش و هوای گرم یاد بستنی و یخ لرز مینداخت توی تنم! و اینجا بود ایمان آوردم" تاکسی ران ها" فرشته اند!
به خودم فکر میکردم که از عرق کردن بی زارم و چقدر آزار دهنده است که پیشانی ات را عرق بپوشاند و اینکه فکرهای من و خرده عرق هایم در مقابل. این انسان های شریف هیچ است! یک هیچ خنده دار!!بقیه توی شرکت، خانه شان، محل های کارشان آسوده کولر را روشن میکنند و شاید ندانند یک عده با آفتاب دست و پنچه نرم میکنند!یه عده چقدر صبورانه برای بودن نان سر سفره هایشان تلاش میکنند!
همه. قرار نیست"دکتر" و "مهندس" بشوند! حتی. همه قرار نیست "فوتبالیست" بشوند یک سری" فرشته" های زمینی مامور شده اند تو را صحیح و سالم به سر قرارت برسانند! تو نزدیک ترین بیمارستان را بخواهی. و آنها سبقت بگیرند تا زودتر تو را برسانند! یه سری" فرشته" های زمینی هستند که خیلی "فرشته" اند!