- © زهـــــرا خســـروی
ساعت چهار و شانزده دقیقه صبحه ،دلم برای تبریز تنگ شده. برای شیشه قدی های ترمینالش که میشد یبار دل سیر شهر رو گریه کرد و بیشتر تو خودت مچاله شد و دلتنگ تر شد.
ساعت چهار و هفده دقیقه صبحه ،فیروزکوه رو رد کردم ،کل این مسیر با تنها خواننده ای که مثل همیشه ترسیدم و خندیدم (آدام لامبرت) آهنگ جدید superpower رو گوش دادم !
ساعت چهار و نوزده دقیقه صبحه دلم برای پیاده روی های دیوانه ام از آبرسان تا تربیت ،ائل گولی تا آبرسان ، از مقبره الشعرا تا خونه ی امیرنظام ،ولیعصر تا دانشگاه تنگ شده ،واسه روزای عزاداری که رفتم مراغه و سه شب مهمون کردم خودمو و تا خرخره مست و لبریز شدم از صوفی چای و سد علویان یا مجسمه آناهیتا و زُل زُل بهش بستنی خوردن، رستوران دربار و پنه آلفردو دستپخت فرناز ، شمع پایلاماق، یا صبح عاشورا که همه مردا کفن تنشون بود و بلند بلند میگفتن ( الله، الله حسینا واینا ) یا اون علم بزرگش که میگفتن با دوتا جرثقیل نگهش میدارن و من وقتی بهش دست زدم همه تودلی هام پر کشید و هیچی یادم نبود و فقط اشک ریختم.
ساعت چهار و بیست و دو دقیقه صبحه ، دلم برای تبریز تنگ شده! برای لاله پارک و قیمتای نجومیش و عشقم به کلاهی که همیشه تو قلبم زندست ! یا اون پالتو گرونه برج شهر که ادای مانکنشو درآوردم و به غزال گفتم عکس بنداز بزار یادم بمونه عاشقش بودم!
یاد همه صبحای برفی و سرد بخیر که تا دانشکده پیاده میرفتم و از قرچ قرچ پوتینام رو برفا دوباره زنده میشدم .
یاد همه کوفته تبریزیای مامان رقیه ، کدوحلواییای خیلی شیرین مامان فرناز ، دلمه های مامان فاطمه ،لواشکای مامان سعیده، یاد دوشاب ،اهری ،نونای اسکو که قد موهام با خیس کردناشون خاطره دارم بخیر. اون آش خوشمزه که تند تند تو کافه بازار خوردیم، فالوده های ممتاز اصل سر پاساژ تربیت، یا اون کثیف بازیا تو جیگرکی بازار بزرگ ! یاد همه ذرت مکزیکای داغ تو زمستون یخ بغل برج بلور بخیر.
ساعت چهار و سی و چهار دقیقه صبحه ،دلم برای تبریز لک زده ، دلم براش لک زده همین الانی که یک ساعت مونده تا برسم تهران.
+ بماند به تاریخ همان روز (98.6.23)