۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

تسکین

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

بعد از مدت ها گریه کردم، فضا را برایتان بازسازی میکنم ؛ ف داشت روی موهای سین رنگ میگذاشت ، میم بالای تختش دراز کشیده بود، ر هم بالای تختش غرق موبایل ! اسپیکر با صدای بلند یک آهنگ قدیمی خواند که بارها  و بارها با آن آهنگ غمگین رقصیده بودم ، بله رقصیده بودم حالا بدون اینکه بفهمم خواننده چه میخواند اشک ریختم ، خیلی ، خیلی یعنی عین ابر بهار گلوله گلوله و پشت سرهم. 

آهنگ تمام شد اصلن حواسم به چیزی نبود فقط آخرش فهمیدم با بغض و هق هق به ف گفتم "دوباره بزار بخونه "

کسی چیزی نگفت ، آهنگ دوباره خواند و من بازهم به کلماتش فکر نمیکردم من محو ریتم آهنگ بودم، ریتمی که تسکینم میداد ، به دیوارِ سبزِ کمرنگ اتاق خیره شده بودم سبز کمرنگی که آرامم میکرد ، محو دست هایم بودم که این بار موقع گریه کردن نمیلرزیدند.

* هفته کتاب به همه کتاب(دارها)، (خون ها) تبریک میگم :)

حرف گوش کنید

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

تو رو خدا پاشید برید فیلم predestination رو ببینید . بیاید بگید چقدر ازش رضایت دارید. 

یک روز خسته و کسل و تنها

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر

اولین شب تو دوماه  اخیر بود که تا 4 صبح بیدار بودم، شارژ و سرحال! بعد اینکه چهار و یک دقیقه خوابم برد ساعت پنج و نیم با یه کابوس از خواب پریدم ، تو خواب باید داد میزدم ولی نمیتونستم ، حسابی به خودم فشار آورده بودم موقعی که پریدم دو تا دستام دو طرف بدنم مشت بودن، گردنم خیس از عرق بود، پا شدم پنجره اتاق رو نیم باز گذاشتم و دوباره برگشتم که بخوابم ، تا ساعت هفت و ربع صبح چهار بار دیگه از خواب پریدم و این اولین صبح عمرم بود که با احساس ترس و اضطراب شروع شد! 

سر کلاس آمار استنباطی حالم هنوز خوب بود ، گهگاهی تیکه هایی از دیشب از لای ذهنم رد میشدن ولی همه سعیم رو کردم که حواسم جمع استاد باشه!

 ولی خسته بودم خیلی کسل  و بی حوصله و تنها.  بعداظهر سر کلاس خدمات کودکان و نوجوانان نیم ساعت اول خواب بودم، ذهنم عین یه برگه سفید بود و چشمام شبیه خودکاری که رنگش تموم شده، برگه دلش میخواست راه های نقد آثار رو نت برداره ولی خودکار نمی نوشت!

تا آخر کلاس با ه که جلوم نشسته بودم حرف میزدم ، یه جور حالتی که دوتایی کلاس  رو دست گرفتیم که استاد درس نده،  استاد کلاس رو زودتر تموم کرد.  

تنها برگشتم خوابگاه ، اهنگ  دیوونگی فرزاد فرخ رو گذاشتم رو تکرار، به یاد روزایی که برگشتنی با ف از روی جدول راه میرفتیم کل راه ؛رو جدول رفتم بالا، خیلی آروم، کسل، خسته کننده و تنها!

این مدل از روزای عمرم شبیه چای سردی میمونه که روش دلمه دلمه شده و قابل خوردن نیست ، تلخه ، حساب کتاب نداره ولی دلم میخواد  عجیب غریبشون کنم،  شکل یه نشونه  نگاهشون کنم ، هی برگردم عقب ببینم کجاهاش بیشتر اذیتم کرد یا کجاش رو اصلن یادم نمونده ، این روزا رو بیشتر از روزای عادی و معمولی پررنگ میکنم ، شاید هیچ وقت دلیل این کارم رو پیدا نکنم ولی با همه برچسبایی که به این روزا میزنم بیشتر از روزای عادی  و معمولی بهم میچسبن. 


سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن