۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

Fight for better future

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۶ نظر
از اون دست حسّای خوبه که حتما باید در موردش بگم و یه جایی ثبتش کنم. در حال ترجمه ی اولین مقالهِ مربوط به رشته م هستم و این از نظر من یعنی اوج خوشبختی و توانایی!وقتی هنوز خیلی از همکلاسیات دلمشغولیشون تعطیل کردن کلاساست و همه ی انرژیِ اون گلویِ ارزشمند و بخاطر این چیزای بی ارزش تلف میکنن؛ تو نشستی و داری به ، بواقعیت تبدیل شدن یه رویا کمک میکنی و این یعنی عین خوشبختی و توانایی. امیدوارم بتونم زودتر از زود یه کتاب رو ترجمه کنم،یه تدتاکس یه همایش رو ترتیب بدم و خلاصه اینکه یهو چشم باز کنم ببینم وسطِ راهم . 

سازت را با بهار کوک کن

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

جون ننه سرما نذار اونجا که اومدی تو روم واستادی و گفتی:بگو ببینم کی هستی؟تو جوابت بگم:سوال خوبیه!جون ننه سرما..


#سازت_را_با_بهار_کوک_کن

*به دعوت رادیو بلاگی های خیلی عزیز همه دعوتیم.

ذوب شدگی

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر

این آخرین یادداشت زندگی ام است،یک یادداشتِ استخوان دار!.باشکوه است نه؟سی شب میشود خوابش را میبینم،زیر حجمه ای

 از دود و آسمانی آبی.امشب باید برای آخرین بار خودم را در آیینه قدی خانه ببینم و برای آخرین بار صفحه های شناسنامه ام را!فردا 

روز آخر زندگی ام است و قرار است تیترِ یک روزنامه ها بشوم، سی شب میشود خوابش را میبینم زیر حجمه ای از دود،آسمانی آبی

 و مردمی که همه مشکی پوشیده اند.


خوبی اینکه بدانی کِی قرار است بروی این است که شعر روی سنگ قبرت را خودت انتخاب میکنی،یا خیلی شفاف و وسواسی تر 

همه چیز را میبینی.از داخل میوه خوری سیبی میافتد و میفهمم هنوز زنده ام و شاید این آخرین سیبِ قرمزی باشد که میبینم.

امشب قرار است بروم بالای پشت بام و برای آخرین بار آسمانِ سرد و تاریک را نگاه کنم ؛"ساگان" راست گفته : ما مانند پروانه هایی

 هستیم که برای یک روز بال می‌زنیم و فکر می‌کنیم این ابدیت است.


امشب قرار است  برای آخرین بار روبروی همان ساختمان ِ خواب هایم بایستم باهمان لباس مشکی و کلاهِ قرمزِ همیشگی ام که 

زیر بغل زده ام ،و  به رویای بچگی هایم ادای احترام کنم.  سی شب میشود خوابش را میبینم زیر حجمه ای از دود،آسمانی آبی،

مردمی که همه مشکی پوشیده اند و نشانِ آتشی که ذوب میشود!


·        با احترام به مردانِ آتش چهارشنبه را جشن بگیریم

تَب و تاب

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۶ نظر


حدودا سی و یک یا شایدم سی و سه!یه فرمِ آبیِ رنگ پریده!ساعت ده و سی و سه دقیقه صبحِ جمعه است،هوا خاصِّ نفسِ عمیق کشیدنِ!

یه گاریِ با محتویاتِ نسبتا سنگینِ سیاه رو خالی میکنه رو سکّو،گربهٔ کنار سکّو دَر میره.

با دستِ چپش دستشو میزاره رو معدش!اِسپاسم داشت؟

سرپرستی میاد بیرون،سلام و احوال میکنه،دستش هنوز رو معدشه و کمی خم شده،سلام میده و قبلِ رفتنِ سرپرستی میگه دوشنبه میخواد بره مرخصی

هوا جانانه نفوذ میکنه ..

کامل نفهمیدم ولی سرپرستی بهش گفت یجوری حلِّش میکنم 

نزدیکِ ..بهار و میگم .. دستش هنوز رو معدشه،بیشتر فشار میده،بیشتر خم شده

هوا بشدت بِچسبِ!

نزدیکِ..بهار و میگم

برا همه؟


سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن