۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

مرگ در اتوبوس!

  • © زهـــــرا خســـروی

کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده باشی ، مردم که نشسته اند را زیر نظر  بگیری ؛ یکسری سرشان را فرو کرده اند در گلکسی نوت هایشان و تند تند مینویسند،بعضی هندزفری در گوش؛ دست در جیب با پاهایشان اوج موزیک را فریاد میکشند! اتوبوس میرسد ،انگار همه چیز را ازیاد برده باشند،کمی ملایم تر از کولی ها پرت میکنند خودشان را داخل آن آدم آهنی خابیده ی مستطیلی ! 

پیرزنی اما جا میماند،عقب گرد میاید دوباره روی آن صندلی های کوچولی چندقلو میشیند و انگار انتظار یک آدم آهنی خابیده ی مستطیلی دیگر را میکشد!! یک نفس عمیق میکشی هندزفری را توی گوشت میچپانی ،روزنامه را باز میکنی به دنبال صفحه حوادث میگردی؛ خبری توجهت را جلب میکند( امروز پیرزنی میان جمعیت ورودی های مترو مردی را خفه کرد)

.

.

.

ادای یوسف را در نیار، من یعقوب این داستان نیستم!

  • © زهـــــرا خســـروی

یک چیز این وسط گم شده!گم شدن درد دارد، اینکه نمیتوانیم دوشادوش هم کل طالقانی را قدم بزنیم،اینکه من نق بزنم آب انار میخواهم و تو پا توی یک کفش کنی و بگویی( برای معدت بده سرد مزاج لعنتی!) و من دست هایم را بیشتر پرت کنم توی جیب هایم و از لج تو لپ هایم را باد کنم، اخم کنم و به آسفالت خیابان خیره شوم!اینکه دیگر نمیتوانی سوار ماشینم کنی تا کل چراغ قرمز ها را دو در کنیم،  درد دارد!

هنوز بوی تو را از کیلومترها فاصله حس میکنم، و تو چه میدانی نیمه شب ها جای خالی تو میان لیست مخاطبان گوشی ام یعنی چه؟ و تو چه میدانی ! شال گردن مشکیت هنوز زیر تختم نفس میکشد، گاهی وقت ها به سرم میزند از زیر تخت بیارمش بیرون، به صورتم نزدیکش کنم و ساعتها به آن چشم بدوزم؛ تو چه میدانی عطر سرد تو هنوز میان تارو پود های آن دیوانه ام میکند!

تو چه می‌فهمی نیمه شب ها آسایشم را از من دزدیده ای،آنقدر دلم برای صدای داستان های شبانه ات تنگ شده که میخواهم تمام قرص های خواب آورم را ترک کنم و تِرَک به تِرَک لای صدایت بمیرم!

 این روزها به اطراف که نگاه میکنم،  به آدمها به سررسیدی. که برایم خریدی به پودر قهوه ای که از آن متنفرم حتی؛ تو را میبینم، تا مرز لمس شدن نگاهت میروم بعد انگار کسی هلم میدهد تا سیر نشوم، تا باز هوس کنم به آن پودرهای قهوه ای که متنفرم زل بزنم تا باز بتوانم نیم نگاهی به صورت استخوانی ات بیندازم، به دست های کشیده ات، به ته ریش های خرمایی ات، به..

زیر چشم هایم گود شده اند، حال مامان وخیم است؛ بابا شکسته تر از همیشه روی بالکن پیپ میکشد ، گاهی وقت ها به اتاقم میاید و میگوید:( خواستگار بعدی ات هم رد کردی؟) و من در منزوی ترین گوشه ی اتاق به چیزی فکر میکنم که گم شده! یک رابطه این وسط پیدایش نیست! 


سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن