۹ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

لطفا همزمان «رسم زمونه» را گوش دهید!!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۷ نظر
کارهای دانشگاه هنوز تمام نشده، ولی کم کم دارد پرونده های ثبت نام  بسته میشود و به قول بابا تو را بخیر و ما را به سلامت! کیلومتر ها فاصله میفتد بینمان و من به هیچ عنوان سر سوزن ذوقی ندارم از همین حالا رفته ام توی یک موودِ دیگر!یک افسردگی و حالت عجیبی که انگار باید طِی شود. اکثر کارها را خودم انجام دادم نه اینکه خودم بخواهم نه!اجبار بابا بود میگفت باید بروی خودت یاد بگیری ! دو روز علافِ سیستمِ پیشخوان دولت بودم که وصل نمیشد و قطعی زیاد داشت.

 البته که همه ی این مرحله ی اعصاب خورد کنِ تاییدیه تحصیلی مزخرف ترین بخشِ ماجراست !شبیه آدم هایی که میخواهند تاییدیه بگیرند ببرند پیشِ مترجم  و بفرسند برای دانشگاهِ آن ورِ آب. فقط یک مرحله ترجمه از آن کم میشود همین و یک پولِ بسیار قابل دار به مبلغ دویست و بیست هزار ریال به عبارتی بیست و دوهزار تومان پیاده میشوی به یک عدد پولگیر دولت که تایید کند مدارکت که دوازده سال مدرسه رفتی و نمره گرفتی و جان کندی برای چندتا بیستِ مزخرف و چندتای بیشتر نوزده و هجده!جعلی نیست ، از نظر او تاییدی.

از پیشخوان باید میرفتم بانک؛ از حافظ تا خود سپاس را پیاده آمدم ، ساعت هفت و نیم صبح بود و من صبحانه هم نخورده بودم ، وارد بانک تجارت شدم و نوبت گرفتم؛ چنددقیقه ای نشستم و دورواطرافم را نگاه کردم به دنبال نگهبانی تا بپرسم اینجا کارم راه میفتد یا باید بروم یک بانک دیگر! نگهبان پسر جوانی بود که کنار باجه ی معاون داشت با او گپ میزد ، سوال هایم را پرسیدم و جواب هایش را با تایید از چندکارمند دیگر داد و گفت باید بروی بانک ملی! آمدم بیرون راه زیادی نبود چند خیابان آن طرف تر بانک ملی بود ، وارد بانک شدم و از مسئول واریز یک فیشِ سه نسخه ای گرفتم و پُرَش کردم اینجا هم مبلغ صدهزار ریال معادل ده هزار تومان خیلی قابل دارِ دیگر هم پیاده شدم و بعد از تمام شدن فیش و رفتن توی نوبت واریز و چاپ ماشینی و چند سوال دیگر که پرسیدم و جواب گرفتم با مدارک توی پوشه از بانک آمدم بیرون!

حالا نوبت عکس ها بود که قسمت دوست داشتنی ماجرا همین جاست چرا که بعد از نوزده سال عمرِ ناقابل که از خدا گرفتم اولین بار و احتمالا آخرین باری است که عکسم را زیبا و خودم، تَکرار میکنم خودِ خودم را انداخته اند! هجده تا عکس را تحویل گرفتم و سمت خانه حرکت کردم ، همیشه موقعی که حالم خیلی خوب است و از آن جایی که کِرم هم از خودِ درخت است و عادت دارم ضد حال را به خودم بزنم میروم عکسِ کارت ملی ام  را نگاه میکنم و درجا دهنم بسته شده و توی دلم هر چه فحش بلدم نثارِ عکاسش میکنم ؛ عینهو زامبی ها افتاده ام!!

کارهای مهر و امضای گواهی های متوسطه و پیش را دو سه روز قبل انجام دادم که آن هم لَج درآر بود چون حسابی بالا پایین شدم و معطلی ولی وقتی کارم در طبقه سوم آموزش پرورش تمام شد و داشتم از پله ها پایین می آمدم چشمم به پنجره ی بزرگ و باز آنجا افتاد و شهر و ترافیک و بوق و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی! حسابی دلم گرفت یک عکس از همان قسمت شهر گرفتم و با قلبی ناآرام آمدم همکف بعد دبیرخانه و چندمهر و امضاهای آخر! در طولِ راه به این فکر میکردم که « زهرا چهارسال طاقت می آوری دیگر نه؟»


#داستان_یک_ماقبلِ_ترم_ یکی_شده

از شبیخون حوادث عشقبازان غافلند ؛می کند خون در جگر صید حرم قصاب را

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

تو ترک بودم ؛ ولی میتونم نکشیده بگم ترکش از سیگار سخت تره حداقل برای من که بی رودربایستی«میمیرم براش!» به عمقِ صداقت این جمله قسم میخورم !! اولین بار تفنّنی میزدم به پیشنهاد یکی از رفقا توی قرنطینه یعنی قبل تر هم میزدما اما نه اینو ،یه برزیلیش بود  بابا از ارمنستان آورده بود !! ولی تلخ ، خیلی؛ حالمو بد میکرد یادمه، فقط نوک زبونمو در حد جیک ثانیه خیس کردمو الفرار! بابا ولی میزدبالا، یه نفس  تا صبح پای نوشتن پایان نامه و تمرین تِزِ دکتری! بعدها فهمیدم فقط همین بهم میسازه و بس ، آزمایشم میکردم باید هر سه روز یه بار مصرف میکردم وگرنه تپش قلب میگرفتم و تا صبح حالم بد بود  بد که میگم  بدها!خیلی..


ولی هر سه روز یه بار باید هر جور که شده از هر کجا که شده بهم میرسید!وقتی میزدم بالا به سیم ثانیه نمیرسید که انرژی چشمام دوبرابر میشد البته خالی از لطف نیست که بگم یه ماهی تو ترک بودم که موفق هم بودم ولی دوباره شبیه همون آدمای سیگاری که ازکمپ اومدن بیرون و چشمشون میفته به اون لعنتی و وسوسه و ..رفته بودم خرید برا دانشگاه!!بابا هر یک ساعت یه بار زنگ میزد میگفت « باباجان تهشِه به مولا یه دو سه قرون بزار که لیست مامانتم مونده!» و من هر پنج باری که زنگ زد گفتم «بابایی آخرشه به جونِ جَکیِ رویاهات آخرشه!» آخه میدونید بابا عاشقِ ماشین جَکِ! اون شبی بهش گفتم بابا تعریفشو نمیکنن میگن خوب نیست؛ بابا هم فرمونِ سمندشو داشت تاب میداد که گفت: گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده! 


آره ، خلاصه سَر آخر بعد از اینکه رضایت دادم از شهر کتاب کنده بشم و بعد از کلی خوشحالی بابتِ اینکه بالاخره «sunset park» پُل استر رو یافتم ؛رفتم سوپر مرکزی تا یِسری خرت و پرت و تنقلات و اینجور مزخرفات بگیرم که شب با فاطیما یه شویِ خفنِ ترسناک درست کنیم و تا خرخره بخوریم و گریه کنیم و آرزو کنیم و صدای همو ضبط کنیم و بعد بخوابیم ! قفسه ها رو یکی یکی رَد میکردم تا رسیدم به یجایی که ای کاش پام میشکست جلوتر نمیرفتم یعنی به جونِ همون ماشینِ جک! پشت سریم با عجله تَنه زد بهم و من چند  قدم که چه عرض کنم چند متر پرت شدم جلوتر، نیوفتادم ولی ..ولی تا سرمو چرخوندم دیدم وارد معدن مواد مخدرِ لا لا به همین کلمه ها قسم لا  علاج شدم! پشت سرم ، جلوی سرم، راست ، چپ کلهم محاصره شده بودم ؛ خوب منم آدمم، دل دارم، وقتی یه آدم راست و چپ ،بالاو پایین عشقشو میبینه چه کاری انجام میده؟ دستشو میگیره ، بغلش میکنه ، بوسش میکنه..از اتاق رِژی میگن به جزئیات ورود نکنیم!میگفتم  منم عشقمو بعد اَندی ماه دیدم !! گرفتمش دستمو ماچش کردم ،کم مونده بود بین ملت اشک شوق بریزم از دیدن یار!!خلاصه که همین فقط ماچش کردم فکر  نکردین من هنوز معتادشم که ؟پاییز فصل جداییست!!!

#داستانِ_یک_کاپوچینو_پَرَستِ_بی_وجدان
#تخیلیِ_فانتزی_طورِ_طنزنما!

عنوان از :صائب جانِ جانانِ تبریزی

پاییز خیلی هم لعنتی نیست

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۸ نظر

متن از کانال مرآجان عزیز و صدای من



تاریخ انقضایشان گذشته!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر


نزدیکن حتی از رگ گردن نزدیک تر همونایی که بردنشون جهنم گفتن هیزمش تَرِه!


#مینیمال#جدّی_محور



سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن