۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

حرفای تو مثلِ دیوانِ حافظه؛طرز نگاهِ تو بدجور نافذه

  • © زهـــــرا خســـروی

+ صدبار عَر زدم این قهوه لعنتی رو که خوردی بزار تو سینک

-[ زیرلب ] عَر زدی 

+چی میگی با خودت؟

- میگم عَر زدی ، صد دَفِه فقط عَر زدی مثل آدم یکم شخصیت به خرج بده ،حرف بزن عزیزم

+ حالا بردار ببر که مورچه جمع میشه توش

- موندم چرا تو رو گرفتم ، آخه لامروت  نمیبینی زمستون تو راهِ؟

+ چه رَرَرَبطی داره آخه لعنتی ؟

- مورچه ها باید قهوه بخورن و تا صبح یه نفس مشغول جمع کردن توشه بشن برن پیشواز سرما حالا بازم بگو چه ربطی داره

+ میدونم، میدونم؛ آخر جوون مرگ میشم از دستِ تو

- اون موهاتم جمع کن؛شب کابوس میبینم با این قیافت 

+اِهِم اِهِم ؛ زلف مشکینِ من یک عمر تامل دارد، نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت!

- بله متوجه شدم لِیدی صائبِ تبریزی!


* عنوان از :سیامک عباسی

Now you see me

  • © زهـــــرا خســـروی

عین باز کردن در نوشابه با قاشق

  • © زهـــــرا خســـروی


شاخ بودن یعنی اینکه گروه خونیت AB باشه ، از همه بگیری به هیشکی به غیر خودی ندی!


#برین_سنتز

The Shawshank Redemption

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۵ نظر



Higher than The Godfather

عاشقش بودم، عاشق ماکان پسرِ کاکی

  • © زهـــــرا خســـروی
صبح اون روز خاتون داشت نون میبست تو تنور مثل همیشه فتیرِ بدون کنجد میدونست کنجد حالمو بد میکنه ، زرده ی تخم مرغا رو گرفتم سمتش و گفتم بمال رو نونا. میدونست دارم این دست اون دست میکنم گفت بگو ببینم " وارِش" باز چت شده؟ بلند شدم برم شمعدونی ها رو آب بدم دلم میخواست بگم اما روم نمیشد ولی این دفعه نمیذاشتم بازم بمونه رو دلم، غمباد کنم ،سرمو تا اونجایی که میشد خم کردم و همینطور که گلدونا رو پر میکردم  گفتم عاشقِ "ماکان" شدم گفتم دلم میخواد این دفعه که از کرمون اومد بهش بگی میخوامش ،گفتم خاتون نگو بی حیایی وارِش که دلم میشکنه بگو بهش، بگو میخوام کنارش باشم ، میخوام خودم اسلحه رو بدم دستش خودم از زیر قرآن ردش کنم بگم برو به امون خدا!

گفتم خاتون برام مادری کن فِک کن روجا دخترت روبروت نشسته ازت میخواد ، فِک کن میخوای روجا رو عروس کنی خودت براش لَچَک ببندی دستاشو حنا بزنی، دلم داشت از جا کنده میشد ، اشک میریختم و تو دلم داد میزدم ماکان و میخوام ، ماکان پسر کاکی! سرمو گرفتم بالا ببینم عکس العملش چیه دیدم داره با حوصله تر از هر روز صبح فتیر را رو میبنده به تنور، منتظر بودم سرشو بگیره بالا یه حرفی یه چیزی تحویل این دلِ صاب مُرده ی من بده، نگام کرد انگار تمومِ زنای مازَنی داشتن تو دلم رخت میشستن دل تو دلم نبود ، چند ثانیه که گذشت لب باز کرد و فقط گفت: آخرین روزِ

هر چی حرف زدم هر چی گفتم یه چیزی بگو یه مرهمی بذار روی این دل مستِ پاپَتی، نه افاقه نکرد، رامو کشیدم تو اتاقم ، یه بُقچه از لباسا کنارم بود روی همون دراز کشیدم و با لبه دوزی های دامنم وَر میرفتم اون روز صبح عجیب بود خیلی ، زیاد خوابیده بودم وقتی بیدار شدم  اذونِ مغرب و گفته بودن ، صدای مانِلی میومد داشت مرغا رو میبرد پشت حصار ، اومد تو خونه و کنار هم شام خوردیم ، خاتون نبود ، مانِلی میگفت پیرزن خسته بود رفته که بخوابه نری بیدارش کنی باز وارِش! باشه ای گفتم و سفره رو جمع کردم ، بی هوا گفتم: مانِلی خبری از ماکان نداری داداش؟گفت : نه چطور یادِ اون کردی؟البته یه چیزایی به گوشم خورده مردم میگن با امیر سامان درگیر شده احوالشو نمیدونم ولی میگفتن بدجور زدن به تیپ و تاپِ هم!

کوزه آب از دستم سُر خورد و افتاد مانِلی با سرعت رسید و از شونه هام گرفت، «  وارِش، وارِش چی شده جانخوار ؟»پسش زدم و با گریه رفتم تو اتاقم درو بستم و پشت در نشستم ، صدای مانِلی میومد اما من گوشم و ذهنم و جانم یه جای دیگه بود ، پیش ماکان ، اونقدر گریه کرده بودم که از خستگی و درد چشمام  بیهوش افتاده بودم پشت در اتاق ، صبح با سردرد عجیبی بیدار شدم همیشه صبا به بوی فتیرای خاتون بیدار میشدم ، بویی نمیومد بلند شدم سرو وضعمو  مرتب کردم رفتم سمت ایوان ، کسی نبود ، داشتم میرفتم اتاقِ خاتون که یه پرنده ی سفید نشسته بود رو نرده های ایوان به پاش انگار یه نامه بسته بودن رفتم کنارش و آرام از پاش بازش کردم


گفتم اول برم پیشِ خاتون بعد نامه رو بخونم در اتاقِ خاتون و زدم صدایی نمیومد آرام باز کردم ، خاتون رو دستش خوابیده بود رفتم جلو تا بیدارش کنم سابقه نداشت این همه بخوابه ، «خاتون؟خاتون؟ » صدایی ازش نیومد تکونش دادم ، فایده ای نداشت دستم رفت سمتِ قلبم نامه رو باز کردم توش نوشته بود «ماکانُ صارَ کَاسمِه» دیگه هیچ چیز نمیشنیدم ، انگار همه ی میچکاها کوچ کرده بودن ، انگار تمامِ دنیا سکوت کرده بود و به خواب رفته بود صدا زدم «خاتون ؟خاتون؟» از پشت پنجره داشت باران میزد ،صدای ماکان میومد که میگفت میدونی کرمونیا به وارِش چی میگن؟ میگن باران ، از پشت پنجره داشت باران میزد ..



+ماکان :ما کانَ آنچه در گذشته بود
+ «ماکانُ صارَ کَاسمِه»: «ماکان مانند نامش نابود و نیست شد»
+ داستان واقعی نیست خودم نوشتم  ولی ماکان و چیزی که سرش اومد واقعی ، ماکان در گویش مازَنی ها به معنی شجاع و در عربی به معنی گذشته است ، ماکان یک دلاور برای شمالی ها بوده که در جنگی با امیرسامان شکست میخوره و کشته میشه.
سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن