۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیتیکو،پیتیکو، روی دوشمان سواری میخورد !

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

یک روزهایی بود نقطه ضعف پیداکردن آدم ها گاو نر میخواست و مرد کهن!  حالا ولی قضیه برعکس شده ، همه مان وا داده ایم یک نقطه ضعف داریم آن هم صفحه روشن گوشیمان است که اگر هر چندلحظه یکبار  چشممان به جمال آقازاده روشن نشود بر اثر سوء تغذیه ی روحی  روده کوچیکه ، بزرگه را درجا قورت میدهد ! فکر میکنم یک جایی سوار ماشین زمان شده ایم، این سرعت تغییر کردن آدم ها سرسام آور رو به جلو میتازد  شبیه گوشی های پرچم دار  است .


ظاهر گوشی عوض میشود ولی  وضعیت باتری و شارژ خالی کردنش در همان مرحله ی اول درجا میزند !مثل ما که همینطور به این روند استفاده مان ناشیانه ادامه میدهیم و سواد و اطلاعات عمومی مان در همان جایی که سوار ماشین زمان شده ایم جا مانده!یک فرسایش عجیب در ما در حال رُخ دادن است.


فرایندی که ساخته شده برای نابودی تدریجی انسان ها، فرسایش به یک عامل احتیاج دارد که ما قربانش برویم آن را هم داریم ، هر ساعت، هر دقیقه توی دستمان است و فقط از یک دست به دست دیگر منتقل میشود! هر چه قدیمی ها دَم گوشمان میخوانند انگار از همان گوش میشنویم و از آن یکی با تیپا پرتش میکنیم برود بخورد به تیر فهم و شعورمان و دخلش را دربیاورد! حرف زدن های منطقی را میگویم زیاد رابطه ی خوبی نداریم ، با گوشکوب ذهنمان لِهشان میکنیم؛ حرف حساب را میگویم گفتم که آبمان باهاش توی یک جوب نمیرود!


یک زمان آرزویمان کاشتن دوستی ها و نزدیکی ها بود ، حالا همه زده ایم به بزرگراه علی چپ، تره هم برای این دست آرزوها خورد نمیکنیم ،همه این آرزوها را به جای کاشتن میکُــشیم! موقعی که چشممان بهم میافتد انگار شکنجه مان میدهند دو کلام سلام و احوال بپرسیم ، دو کلام از حال و روزمان باخبرشویم ، ختم کلام که برگه اول دستمال کاغذی میشویم به زور و ناقص سلام میکنیم و والسلام و الفرار!


گوشی که یک زمان چیزی نبود به جز ماسماسک حالا قرارهای روزانه یمان بدون آن بهم میخورد، سلام و احوال پرسیمان مان هم با همآن سرو تهش را هم میاوریم!کم مانده سر زایمان به دکتر بگوییم« آقای دکتر زود بگو بچه دختر یا پسر ببینم چندتا لایک میخوره!»ما عقب مانده ایم ، از همه چیز ، گم شده ایم ، از بیان احساس با صدای بلند بیزاریم .

 کاش یک دستگاه عقبگرد یا چه میدانم یک ویدیو چک بود برمیگشت به عقب و با صحنه آرام بهمان نشان میداد کجای راه را به سمت کج رفته ایم،کاش روزی برسد  همه از خواب بلند شوند و علیه خود قبلشان تظاهرات کنند ، مرگ بر سوارشدن ربات روی گردن آدم ها سر دهند ، کاش روزی برسد که حرصمان به جوش بیاید !یک روز که بفهمیم هر چیزی حدی دارد !


*« آقای دکتر زود بگو بچه دختر یا پسر ببینم چندتا لایک میخوره!» کپی از یک کاریکاتور.

برین سنتز| شش

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۷ نظر

بد میگم تو خلقتمون یه کنترل اف کمه؟ خوب من الان از کجا بفهمم اون هندزفری زلیل مرده تو کدوم سوراخ موشیه!!

چین را دیگر نیندازید به چروک هایتان!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۶ نظر

اینکه موهایت را از ته بزنی که دیگر عطر شامپوی مورد علاقه ات لای موهای مواج مشکی ات نچرخد یعنی کم آوردی، یعنی  جانت کم کم دارد ته میکشد وصحنه غار غار یک کلاغ وسطِ یک دشت پر از سکوت توی ذهنت مجسم میشود !یک روز همه کم میآورند حتی همان آدم های  شاد و شنگول . یک روز همه بی حوصله از کنار بشقاب های نشسته توی سینک رَد میشوند یک روز همه روزهای هفته از دستشان در میرود این عجله کردن های یکشنبه و دوشنبه ؛ که میدانم ، میدانم امان میبُرَد!اینکه سر برمیگردانی میبینی یک کوه پراز تخمه جلوی تلویزیون گردن درازی میکند، اینکه میگویی« لطفا؛ چای تلخ!»همه شان نشانه های کم آوردن است !


ولی یک سری آدم ها هستند هنوز سنشان به گواهینامه دار شدن نمیخورد ، هنوز از پازدن سوسک های چپه شده هراس دارند ، هنوز از سلفی گرفتن خسته نشدند، هنوز نمیدانند عشق را توی خیابان و لای کیبورد نمیشود ساخت !کم آوردنشان غیرقانونی است ، بساط زاری پهن میکنند که مثلا دلداری ام دهید، اشک به اشک من به زمین و زمان و آن لعنتی  ناسزا بگویید.کم آوردنشان یک چیز تو مایه های « ننه من غریبم» بازی ست، ظاهری ست داد میزند از سر بچگی ست.کسی که هنوز اسمش توی لیست گرفتن کارت ملی انتظار میکشد عاشق شدن و به تیع کم آوردنش سرکاری ست!


یک سری آدم ها هم هستند وقتی کم میآورند هیچ چیز برای گفتن ندارند ، حتی هیچ شکوایی از دنیا، از روزگار، نمیخواهند بلایی سر کسی در بیاورند ،از کنار آشپزخانه رد شوند و چند تا بشقاب بشکنند نمیخواهند ته دلشان را سرِ کسی خالی کنند ولی معلوم است که کم آورده اند از کجا بفمهیم از آنجا که  پدر آن مغز بیچاره را در میاورند ، فقط یک گوشه کِز میکنند و فکر میکنند، فکر میکنند و فقط فکر میکنند آنقدر زیاد که دیگر بالاخانه میگوید بالام جان آی اَم اِرورو! فکر نکنید افسرده اند، گوشه گیرند نه کم آورده اند ، رفته اند توی غار خودشان که ببینند چه شد که کم آوردند!به فدای قد و بالایت که کم آورده ای بس کن این « چه شد و از کجا آب میخورد ها را!»


یک سری آدم ها هم هستند  کم میآورند ولی ، ولی به روی خودشان نمی آورند ! این آدم ها ماچ ندارند ؟نباید برایشان سر تعظیم فرود آورد؟ما همه معمولی هستیم  همه یک جای زندگی کم میآوریم بعضی هایمان حتی « بد» کم میآوریم ولی این که به روی خودمان نمیآوریم از پرووییمان نیست ، بیخیال شده ایم ، بیخیال  مراحل کم آوردن و توی لاک خود رفتن  ، بیخیال مو کوتاه کردن ، رنگ موها را تغییر دادن ، بیخیال ناخن هایمان را از ته گرفتن یا چه میدانم ابروهایمان را کندن!، بی خیال تیشرت های " آی اَم سَد" پوشیدن ،بیخیال عکس پروفایلمان را مشکی کردن !بعضی هایمان درست است که کم آورده ایم ولی به روی خودمان نمیآوریم و میگذاریم عطر شامپوی مورد علاقه مان لای موهای مواج مشکی مان بچرخد ، هندزفری را توی گوشمان میگذاریم و ظرف ها را با ریتم میشوریم ، پوست های تخمه را تکان میدهیم و توی بالکن یک لیوان چای بهارنارنج میخوریم..


+حال خودمونو بیشتر از اینکه هست نگیریم ( بی اَتِنشن تایتِل!!)

انار یعنی عشق؛عشق یعنی انار

هیچ عشقی بینمون نبود ، روزا نیم ساعت قبل از هفت از خونه میزد بیرون ، نمیخواست چشم تو چشم بشیم و سلام و صبحانه و الباقی وقت گرفتن های دَم صبح !شبا کنار هم میخوابیدیم، هیچ عشقی بینمون نبود اینو از اونجایی فهمیدم که قبل از خواب هیچ کدوم تلاشی نمیکردیم تا به اون یکی  بگیم " خوابای خوب ببینی" ! رابطمون شبیه آدامسای امروزی فقط کِش میومد هیچ طعمِ دلچسبی نداشت ، تنها چیزی که این رابطه رو نگه میداشت "دوست داشتن " بود!


دوسم داشت، نشون به اون نشون که برای افتتاحیه ی "کافه " جدیدم اومده بود یه جای دنج خودشو قفل کرد روی یک صندلی حصیری و به مِنوی صبحانه که براش برده بودم نگاه میکرد. همیشه این سوال تو ذهنم اذیتم میداد که چرا اینقدر دقت نشون داد توی انتخاب صبحانه! چطور میشد کسی که تو عمرش چای و با قند نمیخورد برای اینکه میدونست قندخون تو خونوادش ارثیه ( املت و چای شیرین با مربای گردو ) سفارش داد. اونم با شکری که توی مربای گردو بود!شاید برای اینکه میدونست من شیرینی و شکر به هر چیز توی دنیا ترجیح میدم .شایدم برای اینکه کنار این قسمت از منو زده بودم "ویژه"


یه دفعه ی دیگه هم بود که حس کردم بیشتر از قبل دوسم داره ، دو سالِ پیش بود . بعد تموم شدن ساعت کاریم چون راهش میخورد به من میومد دنبالم ، هوا گرم بود اونقدری که آفتاب کف پاهاشو چسبونده بود به زمین به امید اینکه زمین براش حکمِ اونورِ بالش رو داشته باشه! خلاصه گفتم بریم پارک ، خسته بود ولی دوربرگردون و پیچید و مستقیم رفت سمت خیابون اصلی که یه پارک بزرگ داشت اون موقع از روز بیشتر عشقا اونجا شکل میگرفت! ولی ..ولی حتا نگفت "باشه" بدون هیچ حرفی فقط راهشو کج کرد سمت پارک.


 دو تا آب انار گرفت و اومد نشست کنارم !یه طوری شدم، تا اون موقع حسش نکرده بودم کنار هم نشستن و میگم ، آخه همیشه گوشه اتاقش مشغول کشیدن نقشه جدید پروژه فُلان ساختمون بود! نیمکت روبرویی دو نفر بودن ، یه زن و مرد که خانم با هیجان یه چیزایی میگفت بعد هر دو ریز میخندیدن به اوج تعریفاش که رسید سرمو برگردوندم که دیدم با یه لبخند داره نگام میکنه ، دستمو گرفت خیلی بیشتر از یه طوری " یه طوری " شدم. گفت :" تو دلت چی میخواد" گفتم" بیا جلو، گوش کن" ساعتمو گرفتم سمت گوشش و ادامه دادم" ببین زمان داره میگذره ، دلم زنده گی میخواد زنده گی "


به روبروش نگاه کرد، ته نگاهش هیچی نبود، هیچیِ هیچی ،عصبی پلک میزد ، برگشت سمتم گفت: همیشه از شریک بدم میومد توی کار با شریک سرم کلاه میرفت با خودم عهد بستم هیچ وقت هیچ چیزی رو حتا زندگیمو با کسی شریک نشم حالا تو ، تواومدی و قصه ی زندگی من تا به تا شد ، نمیدونم مامان توی ccu چی بهت گفت فقط یادمه دستمو گرفت و گفت مراقب حسنای من باش! همه چی یهویی بود ، عشقِ یهویی ، زندگی جدید یهویی ! میدونی حسنا خیلی وقت نیست که میگذره ولی تو خیلی سختی اونقدر سخت که نمیخوای اعتراف کنی از کنار من بودن متنفری ، میخوای بجنگی برای هیچی، آدم روبروت هیچیِ ، یه هیچِ مطلق نمیترسی بهش تکیه کنی ؟نمیترسی که ته دلش دوست نداشته باشه! دوست داشتن که هیچ عاشقتم نباشه.


توی چشماش زل زده بودم تمام مدت حرف زدنش ، زدم زیر خنده ، بلند بلند خندیدم تا تموم آدمای کنارم به حس اون لحظم حسودی کنن! جلوی خندمو با دستم گرفتم و نگاش کردم بعد چن ثانیه گفتم: تا حالا فکر میکردم دوسم داری ولی حالا مطمئنم عاشقمی !آخه کدوم آدمی رو دیدی عاشق نباشه و مردمک چشمش گشاد نشه؟ کدوم آدمی رو دیدی عاشق نباشه و آب انار بخره؟ اینا ادا نیست اینا خودِ عشقِ، خودِ خودِ عشق.


* هرچند عاشقانه نوشت هام هنوز ضعیفه ولی خوب اینجا دفتر تمرین دیگه!

برین سنتز | چهار

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر


چیز عجیبی افتاده به جانم ،از اینکه "از یاد بـِرَم"  میترسم. از این یواشکی غصه خوردن برای " از یاد رفتن " هم میترسم. پس چرا " از یاد بُردن " ترس نداره ؟چون خود خواسته ست ؟.چون نشستم کل راه با ذهنم کلنجار رفتم که " از یاد ببرم" پس چه مَرَضیِ که "از یاد ببریم" ولی انتظار داشته باشیم " از یاد نریم"!
سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن