۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شکم ها قربانی بی فکری آدم ها!

  • © زهـــــرا خســـروی
دنبال بحث جذاب میگردید؟ آیا حوصله تان پا رفته؟!( یه چیز تو مایه های فراسررفتگی!) کمبود خنده از نوع دندانی دارید؟ وارد یک ساختمان پزشکان شده طبقه دکتر تغذیه را پیدا کرده و وارد مطب شوید! مطمئنا هر چه قدر هم زود آمده باشید باز هم یک عده قبل از دکتر در مطب را گشوده اند

! بگذریم؛ بدو ورود شما ابدا نگاهی به چشم و ابروی شرقی تان نمیکنند بلکه اول شکم مبارک را بررسی کرده و طی بررسی های متداول مشخص شده آدم های لاغر شکم آدم های قلنبه را نگاه کرده و حسرت میخورند و بالعکس قضیه حسرت عمیق تری دارد!! خانم های پرانرژی تر از هیچی نخوردن هایشان میگویند از اینکه با چه بدبختی دست از دلستر و نوتلا برداشته اند! از اینکه با چه حسرتی پنیرخامه ای و نون فتیر را از لیست خریدشان حذف کرده اند! 

نوجوان ها از منع شدن هندوانه و خربزه میگویند و دلشان میخواهد روز موعد برسد ( وزن ایده آل منظور) و تا جا دارند یک روز دلی از هندوانه خوری درآورند! جذاب ترین قسمت قضیه آنجاست که به علت ازدحام بانوان،  آقایون به پیشنهاد منشی میروند یک دور میزنند و برمیگردند ولی هیچ گاه نفهمیدم چرا آخر سر نوبتشان میشود!! 

میگفتم بعضی ها هی میگیرند هی ول میکنند و دکتر میگوید نمیفهمم چرا هر ماه دو کیلو کم میکنید، با این رژیم حداقل هر پانزده روز سه کیلو و نیم تان باید آب شود ادامه اش هم اضافه میکند روزی نیم ساعت پیاده روی میکنید؟  خانم جواب میدهد آقای دکتر بچه کوچیک دارم سخته!!  آقای دکتر هم میگوید مشکلی ندارد برقصید! ( عاشق این دکتر نباید شد؟! با این پیشنهادهای مدرنش!!)

بیشتر دقت کنید قضیه جذاب تر هم میتواند شود، کمربندهای مانتو از همان اول شروع دوره محکم بسته میشود چرا که بانوان تاکید دارند اعتماد به نفسشان را باید بیشتر کنند وگرنه روز به روز گوشه گیر تر میشوند از آن طرف مرد های آفتاب سوخته چند دور  بیرون زده. بیخیال به دیوار تکیه داده و  سرشآن توی تلگرام است و بین کانال هایشان سوییچ میشوند!!...

* این رشته سر دراز دارد..

اتفاق یک حادثه!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر
خسته میشدم، خوابم سنگین بود،  میخواست بیدارم کنه میگفت بلند شو بلندشو خونه آتیش گرفته! روی بدنم با دست راستش ضرب می‌گرفت و بلندتر تکرار میکرد اوایل انگار زیر دستش بدنم شروع میکرد به داغ کردن دنبالش لرز میگرفتم و می‌پریدم،یادم میاد.

آره، هر وقت شبیه بچه ی تو رحم مادر میخوابیدم خوابم عمیق بود اون موقع بود که یعنی عجیب خسته ام و پرت شدم تو عالم رویا،  وقتی ام می‌پریدم از خواب یه طرف بدنم لمس بود یه حالت فلجی موقت. مخصوصا معدم باد کرده بود

 ! اوایل عصبی بودم از کارش بغض میکردم و یه تلخی بدی ته گلوم حس میکردم،  عادت کرده بودم همه میدونستن عادتش شده!  خونه رودابه ،یادمه سوم مانی بود، تو آتیش سوخت! بدجور سوخت، پاهام سست شده بود، تکیه داده بودم به یه پراید سفید و یکدفعه افتادم زمین.

  حال عجیبی بود گریه بند نمیومد، آدم وقتی نمیتونه کاری برای چیزی یا کسی که داره نابود میشه انجام بده چه حسی داره؟ فقط یادمه صدای کفشایی که بدو بدو میکردن انگار که اتفاق؛ اتفاق نیست!  اتفاق سخت و چی میگن؟ مطمئنم اتفاق نبود.

صدا به صدا نمی رسید ! لیا کنار من روی زمین نشسته بود مات صحنه روبروش بود!شمعدونی هایی که می سوختن و نرده هایی که آب میشدند!لیا نگام کرد و با یه صدای آرومی که ازش بعید بود گفت: خوابم مگه نه؟ گلوم انگار میپرید بالا و پایین ،بریده بریده گفتم: نه! نه لیا؛ ایندفعه سوخته ؛ ایندفعه خونه آتیش گرفته.

چندسالی از اون فاجعه  میگذره اخبار حوادث نمیبینه؛ موقع بیرون رفتن گاز و قطع میکنه و از همه ی اهل خونه میخواد که تایید کنن که گاز قطع! چند سالی میشه که کسی رو از خواب بیدار نمیکنه.


آرامش قبل از طوفان

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

قضیه از آنجا شروع میشود که یک روز خسته کننده به آخرش رسیده بود و از قضا پول تاکسی گرفتن تا خانه را نداشتم!و هی مسافت را که بررسی میکردم با بدو بدو کردن هم از افطار می‌گذشت ؛هر طور بود خودم را قانع کردم و به خودم دلداری میدادم الان میرسی و خودتت را پرت میکنی وسط حال و یک دل سیر میخوابی! چند دقیقه که از راه رفتنم گذشت یاد این افتادم که افطار را چه کنم! بساط توی کیفم را زیر و رو کردم و توی یکی از سوراخ های ایجاد شده ته آن یک شکلات پیدا کردم آه پر دردی سر دادم و باز هم به خودم دلداری دادم الان میرسی و خودتت را پرت میکنی روی صندلی و یک دل سیر میخوری!خلاصه حافظ اعلام چراغ قرمزی کرد و همان زمان صدای اذان از مصلی چند خیابان آن طرف تر می آمد،  عرض خیابان را با کوله در بغل و کتف های خسته و پاهایی که دردشان شروع شده بود رد کردم و از سر گرسنگی شکلات را قل دادم توی غار! شکلات که نه یک تلخ مربعی متورم قهوه ای! اکثر شکلات ها بی ملاحظه اند و داستان تو با آنها زمانی شروع میشود که یک دور کل غار ( دهان را عرض میکنم) متر کرده و قورتشان میدهی! پس لرزه ها شروع میشود ،آب دهانت مدام اعلام تکمیل ظرفیت میکند و منتظرست چراغ سبز بدهی تا گازش را بگیرد و پرت شود توی بزرگراه! حالا این به کنار زبانت بازی اش میگیرد، میرود توی نقش جرثقیل و به صورت نان استاپ از توی شکم گنده های ته دهان یک به یک ته مانده های شکلات را میکشد بیرون و تا روی زبان و بدرقه به سمت بزرگراه جابه جایشان می‌کند!کم کسی که نیست عضله دارد باقلوا!!قضیه شکلات که ختم به خیر شد با خودم فکر که میکردم گفتم فقط دردسر شکلات خوردن نیست تازه این نرم ترین و ملایم ترین شوخی دهان است!خدا نیاورد روزی را که سوهان قدم مبارکش را به این سیستم پرافیشنال بگذارد دیگر فاتحه کل روز را باید بخوانی و نه تنها مراحل قبل با وسواس بیشتری انجام میشوند بلکه سازمان دهان کمسیون تشکیل میدهند تا برای درخواست نیروی کمکی به توافق برسند و در انتها این ناخن های مبارک هستند که تا خود حلقوم پیشروی کرده وتمام سوراخ سمبه ها را از عامل جنایت پاکسازی میکنند!! بعد از سوهان با کمی ارفاق می توان پفک نمکی را هم یکی از متهمان ردیف اول دردسرهای عظیم دهان شناخت و اذعان کرد که دست کمی از سوهان ندارد لاکردار! و وقتی کار از کار هم میگذرد یاد این ضرب المثل می افتم که آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته!! البته بحث لواشک کاملا جداست اصلا لواشک برای ماندن لای دندان است، هر چند یک بار با نوک زبان یکم از آن را بیرون میکشی و به به! نگویم بهتر است زبان روزه گناه داریم!!


* ایتالیا هم که برد! کیفمان ناجور کوک است!!

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن