عاشقش بودم، عاشق ماکان پسرِ کاکی

  • © زهـــــرا خســـروی
صبح اون روز خاتون داشت نون میبست تو تنور مثل همیشه فتیرِ بدون کنجد میدونست کنجد حالمو بد میکنه ، زرده ی تخم مرغا رو گرفتم سمتش و گفتم بمال رو نونا. میدونست دارم این دست اون دست میکنم گفت بگو ببینم " وارِش" باز چت شده؟ بلند شدم برم شمعدونی ها رو آب بدم دلم میخواست بگم اما روم نمیشد ولی این دفعه نمیذاشتم بازم بمونه رو دلم، غمباد کنم ،سرمو تا اونجایی که میشد خم کردم و همینطور که گلدونا رو پر میکردم  گفتم عاشقِ "ماکان" شدم گفتم دلم میخواد این دفعه که از کرمون اومد بهش بگی میخوامش ،گفتم خاتون نگو بی حیایی وارِش که دلم میشکنه بگو بهش، بگو میخوام کنارش باشم ، میخوام خودم اسلحه رو بدم دستش خودم از زیر قرآن ردش کنم بگم برو به امون خدا!

گفتم خاتون برام مادری کن فِک کن روجا دخترت روبروت نشسته ازت میخواد ، فِک کن میخوای روجا رو عروس کنی خودت براش لَچَک ببندی دستاشو حنا بزنی، دلم داشت از جا کنده میشد ، اشک میریختم و تو دلم داد میزدم ماکان و میخوام ، ماکان پسر کاکی! سرمو گرفتم بالا ببینم عکس العملش چیه دیدم داره با حوصله تر از هر روز صبح فتیر را رو میبنده به تنور، منتظر بودم سرشو بگیره بالا یه حرفی یه چیزی تحویل این دلِ صاب مُرده ی من بده، نگام کرد انگار تمومِ زنای مازَنی داشتن تو دلم رخت میشستن دل تو دلم نبود ، چند ثانیه که گذشت لب باز کرد و فقط گفت: آخرین روزِ

هر چی حرف زدم هر چی گفتم یه چیزی بگو یه مرهمی بذار روی این دل مستِ پاپَتی، نه افاقه نکرد، رامو کشیدم تو اتاقم ، یه بُقچه از لباسا کنارم بود روی همون دراز کشیدم و با لبه دوزی های دامنم وَر میرفتم اون روز صبح عجیب بود خیلی ، زیاد خوابیده بودم وقتی بیدار شدم  اذونِ مغرب و گفته بودن ، صدای مانِلی میومد داشت مرغا رو میبرد پشت حصار ، اومد تو خونه و کنار هم شام خوردیم ، خاتون نبود ، مانِلی میگفت پیرزن خسته بود رفته که بخوابه نری بیدارش کنی باز وارِش! باشه ای گفتم و سفره رو جمع کردم ، بی هوا گفتم: مانِلی خبری از ماکان نداری داداش؟گفت : نه چطور یادِ اون کردی؟البته یه چیزایی به گوشم خورده مردم میگن با امیر سامان درگیر شده احوالشو نمیدونم ولی میگفتن بدجور زدن به تیپ و تاپِ هم!

کوزه آب از دستم سُر خورد و افتاد مانِلی با سرعت رسید و از شونه هام گرفت، «  وارِش، وارِش چی شده جانخوار ؟»پسش زدم و با گریه رفتم تو اتاقم درو بستم و پشت در نشستم ، صدای مانِلی میومد اما من گوشم و ذهنم و جانم یه جای دیگه بود ، پیش ماکان ، اونقدر گریه کرده بودم که از خستگی و درد چشمام  بیهوش افتاده بودم پشت در اتاق ، صبح با سردرد عجیبی بیدار شدم همیشه صبا به بوی فتیرای خاتون بیدار میشدم ، بویی نمیومد بلند شدم سرو وضعمو  مرتب کردم رفتم سمت ایوان ، کسی نبود ، داشتم میرفتم اتاقِ خاتون که یه پرنده ی سفید نشسته بود رو نرده های ایوان به پاش انگار یه نامه بسته بودن رفتم کنارش و آرام از پاش بازش کردم


گفتم اول برم پیشِ خاتون بعد نامه رو بخونم در اتاقِ خاتون و زدم صدایی نمیومد آرام باز کردم ، خاتون رو دستش خوابیده بود رفتم جلو تا بیدارش کنم سابقه نداشت این همه بخوابه ، «خاتون؟خاتون؟ » صدایی ازش نیومد تکونش دادم ، فایده ای نداشت دستم رفت سمتِ قلبم نامه رو باز کردم توش نوشته بود «ماکانُ صارَ کَاسمِه» دیگه هیچ چیز نمیشنیدم ، انگار همه ی میچکاها کوچ کرده بودن ، انگار تمامِ دنیا سکوت کرده بود و به خواب رفته بود صدا زدم «خاتون ؟خاتون؟» از پشت پنجره داشت باران میزد ،صدای ماکان میومد که میگفت میدونی کرمونیا به وارِش چی میگن؟ میگن باران ، از پشت پنجره داشت باران میزد ..



+ماکان :ما کانَ آنچه در گذشته بود
+ «ماکانُ صارَ کَاسمِه»: «ماکان مانند نامش نابود و نیست شد»
+ داستان واقعی نیست خودم نوشتم  ولی ماکان و چیزی که سرش اومد واقعی ، ماکان در گویش مازَنی ها به معنی شجاع و در عربی به معنی گذشته است ، ماکان یک دلاور برای شمالی ها بوده که در جنگی با امیرسامان شکست میخوره و کشته میشه.

از رنجی که می برم

  • © زهـــــرا خســـروی

هنوز هم وقتی میایم "بیان" دست راستم موس را به سمت تبلیغات نداشته  بالا سمت چپ صفحه هدایت میکند، هنوز هم وقتی میایم "بیان" منتظرم  «رنگ قرمز »نظرات تایید نشده را ببینم و هنوز هم فکر میکنم میتوانم فیلد عنوان را خالی بگذارم ،به دنبالِ میزکار وبلاگ و «ثبت» مطلبِ جدید، هنوز هم فکر میکنم میتوانم خودم با همان سواد ابتدایی برنامه نویسی یا چه میدانم به کمک "سایکو" هر طور که خواستم وبم را طراحی کنم و از بازکردنش لذت ببرم !


هنوز هم به وبِ ایما سر میزنم به نوشته های ملتهبِ رو به انزجار اِلی که تاریخِ آخرش برمیگردد به سه سالِ پیش ، به شادانِ نقی زاده که رفت به حدیث و یادداشت های روی بالکنش ! هنوز هم فکر میکنم باید آخر آدرس بنویسم "دات کام"! دلم برای عنوانِ قبلیم تنگ شده برای " کِراشِ فالش های افکارم به من!" هنوز هم پایین وبلاگ به دنبال خلاصه آماری که " وبگذر" در اختیارم میگذاشت میگردم ، برای قسمت پروفایلی که مشخص کرده بود و لازم نبود دو سه پارگراف بنویسم فلان و بهمان و بیسار خودش از من میپرسید کتاب های مورد علاقه ات چیست؟خودش نوشته بود کدام ورزش را دوست داری و..


+بلاگفا دات کام بخیر..

تو ویوالدی میزدی من اما توی چشمهایت چُرت

  • © زهـــــرا خســـروی
زنگ تفریح ندارد که تغذیه ها را دُنگی بزاری وسط ، که گَپ بزنی ،  ناظم شاکی بشود که «دو ساعته زنگ کلاس خورده» که با یک نامه گرفتن از معاون بتوانی بشینی سر کلاس و یک پوووف از «به خیر گذشتن» بکشی . آره مدرسه ست فقط زنگ تفریح ندارد، استاد که گفت تمام یکی از عینکی های یقه دیپلمات درحالی که آخرین نسخه برداری هایش دارد تمام میشود میگوید « خسته نباشید استاد». زیادی شلوغش کردند اینجا بدون تو زیادی نامُرتب است آب که میخورم حس میکنم حتی اکسیژن میلی به ترکیب شدن ندارد و حالا با اطمینان تر میگویم  دانشگاه فقط یه مدرسه ست که تو هم بودی کم رنگ اما ته مانده ات سه شنبه صبح ها روی جانم میماند ، توی صفِ سلف حتی که نمیفهمم چرا باید یکی باشد این صفِ لعنتی !

دیر شده بود و «واحد» حرکت کرده بود یک «لعنتی»گفتم و اشک هام انگار میخواستند دل از قفسشان بکَنند که تا خوابگاه کلی راهِ، هوا سردِ و بیشتر دستهایم را «ها »میکردم و توی پالتویم محکم جا میدادم همانجا بود که تازه فهمیدم  یکی از جیبهایش سوراخ است  و آن موقع  نمیدانستم چه خاکی توی سرم بریزم که تو پشت من یک ترمزِ تیز گرفتی یک جیغِ خفیف کشیدم  و برگشتم ، با ابروهای تو هم با یک حرص که فقط میشد روی کاپوت خالیش کرد، رفتم سمت شیشه کمک راننده وقتی دیدم تویی فقط اسمت جلوی ذهنم یورتمه میرفت .

 یادش بخیر نه ؟ از اتوبوس جا ماندم و تو گفتی «سوارشو» آن موقع  یک چارخانه سرمه ای- جیگری توی تنت ایستاده بود! توی دلم میگفتم« پوست کلفت یخم نمیزنه» راه دیگری نبود سکه های توی دستم را یکبار دیگر نگاه کردم  فایده ای نداشت؛ برای تاکسی کافی نبود این وسط باد هم خودش را به برف های ریز میچسباند  و هوا حسابی سوز میامد وضعیت بدی بود ، دستم رفت  سمت ماشین و بی معطلی سوار شدم با هزار تا بسم الله سلام نکرده آدرس خوابگاه و دادم یادش بخیر نه؟ ، کولر ماشین  روشن بود ، توی دلم میگفتم « حتما یه چیزیش هست زده به سرش » سرکوچه  خوابگاه رسیدیم ، جزوه ی میکروب شناسی را بیشتر توی دستام جمع کردم  و گفتم پیاده میشم ترمز کردی  داشتم پیاده میشدم که گفتی  «ام اس دارم ببخشید اگه سردت شد»

پیاده شدم نفهیدم چقدر در ماشین را محکم بستم  ، خودم را تسلیم سرمای عجیب بهمن کرده بودم ،خیلی سریع اتفاقات این چهارسال  جلو ی چشمام تکرار میشد  به خودم میلرزیدم نه امکان نداره، نه..و مدام تصویرت  و جمله ی آخرت توی ذهنم اِکو میشد«ام اس دارم ، ببخشید اگه سردت شد»دستامو و بیشتر توی پالتوم فرو کردم و اینبار سوراخ پالتوم بزرگتر  شده بود  نگران شدم،نگران دستایی که دو سال بود جراحی میکرد  ، نگران چشمای ضعیف شده ای که  تشخیص داده بود  رنگ صورتم پریده نگران انگشتایی که نبضمو گرفت و گفت «اوه، اوه بچه فشارت حسابی افتاده» و دوباره صداش میاد« ام اس دارم ببخشید اگه سردت شد»

لبخندِ غمگینی ماسیده بود  به لب هام و فَک پایینم کار نمیکرد،و مولوی چه معرکه توی گوش هایم نجوا میکند

چون میروی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو / وز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابانِ من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم / چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا /در پیش یعقوب اندرآ ای یوسفِ کنعانِ من


#حس_محور


سفر به سی سالگی در اوجِ هجده سالگی!

به سی سالگی فکر میکنم به شهریوری که قراراست شمعش را فوت کنم ، به اوجِ اوجِ سی سالگی !فکر کردن مرز ندارد ، فکر کردن اهلِ ایستادن نیست دربست میگیرد و میبرد تو را به سالهای سال بعد، راننده گاز میدهد و میگوید رسیدیم اینجا بن بست سی سالگی ست و تو از پشت شیشه  زنده گیت را دید میزنی. میبینی بچه دار شده ای ، دوشاشِ مردی راه میروی و باوقار تر از هیجده سالگی میخندی ، آرام و سنگین قدم برمیداری.

 
عجیب نیست  ، هر سال از اواخر مرداد ماه آنقدر محو سی سالگی میشوم که نمیفهمم شهریور دارد میرسد ، به جای اینکه از آمدن نوزده سالگی خوشحال باشم مدام فکرم دور و بَر سی سالگی ام میچرخد! احتمالن خیلی بزرگ شده ام ، خیلی تجربه ها را دارم ، احتمالن دیگر از کله پاچه بدم نمیاید و هر جمعه؛ صبح بعد از ورزش با همان مردی که دوشادوشم قدم میزد یک دست کله پاچه میزنیم ولی بدون چشم !
 
سی سالگی احتمالن آهنگ های «مرجان» بدمستی های خاص خودش را دارد ، نرم میخزد توی گوش هایم و آرامم میکند ؛ احتمالن یکی یکی آهنگ های جدید را رد میکنم تا مرجان برایم بخواند 
 
میخوام خرابتو بشم ، خرد و خرابم نکنی / قصه ی خواب تو بشم با غصه خوابم نکنی /
میخوام که مال من بشی ، منو جوابم نکنی /شهر خیال من بشی ، قصد عذابم نکنی 
 
اینطور که فکر میکنم سی سالگی تازه میفهمم عشق یعنی چه! زنده گی  یعنی چه! احتمالن دیگر از پشت ویترین کفش های جدید را با ذوق نگاه نمیکنم و زیاد وسواس ندارم که عروسی فلانی چه بپوشم !احتمالن دیگر صبور شده ام و با عجله تصمیم نمیگیرم، احتمالن با حوصله بادمجان ها را سرخ میکنم و منتظر میمانم تا برنج به جوش بیاید ، خیلی بزرگ شده ام آنقدر که شوخی هایم به موقع است و خنده هایم به جا.
 
 ولی یک چیز خیلی قلقلکم میدهد اینکه امکانش هست در اوجِ سی سالگی به اوخر هیجده سالگی ام فکر کنم؟ اینکه چقدر برای رسیدنجواب های کنکور استرس داشتم؟اینکه هیجده سالگی چطور بودم ، چه قدر جوان، چقدر خام و بی تجربه و عجول! نمیدانم فقط فکر میکنم سی سالگی خیلی باید جذاب باشد ؛ آنقدر که زندگی تازه شیب تند گرفته و زاویه دارد ؛ آنقدر جذاب است که دیگر از کفش های پاشنه بلند بدم نمیاید ، سی سالگی نباید خسته کننده باشد ، نباید تنها باشد ؛ سی سالگی حتما روی غلتک زندگی وول میخورد!
 
 
 

فُلان گَرد هم حتی!

  • © زهـــــرا خســـروی


بعضی اتفاقا اونقدر تکرارین آدم دلش نمیاد براشون سالگرد و حتی ماهگرد شایدم هفته گرد نگیره!



#برین_سنتز

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن