سقف

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

دیشب طبق معمول روی زمین خوابیدم و سقف و نگاه میکردم ؛ از بچگی دوست داشتم به جای اینکه روی زمین راه برم، زندگی کنم یا حتی غذا بخورم روی سقف این کار ها رو بکنم درست مثلِ حضور تو یه دنیای وارونه ، یه دنیا که مالِ خودمه ، سفیدِ!


سیر!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

وقتی از دست کسی عصبانی ام و قدرت ش یا حوصله ی بحث کردن را ندارم در قرار ملاقات های بعدیم قبلش چند حبه سیر درست حسابیِ پدر مادر دار میخورم و هِی سعی میکنم به سوژه ی مورد نظر نزدیک تر شده و با دهانِ بازتری باهاش صحبت کنم

از دست استاد تایپ عصبانی بودم  و راستش جرئتش را نداشتم چیزی بگویم پس طبق نقشه سیر را خورده و به کلاس رفتم! نمیدانم سنگ دقیقا از کجا به سرش خورده بود کهآن روز  باهام خوب برخورد می کرد من هم تا میتوانستم فاصله ام را مثلِ این جُزامی ها با او حفظ میکردم و فقط با سر حرفایش را تایید میکردم ؛ استاد پرسید طوری شده خانم فُلانی؟ دستم را گذاشتم روی صورتم و به دندان هایم اشاره کردم و با کمترین اندازه ای که میشد گفتم :"دندان درد دارم استاد"!

 

 

بن بست

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

خانه را فروختیم و وقتی قول نامه امضا شد و هر دو طرف معامله خوشحال و راضی بودند من داشتم به گذشته فکر میکردم قرار گذاشتم با خودم که با خانه خداحافظی کنم

 این خانه و حیاطش از آن ها بود که از پشت درش صدای آب و جارو می آمد مخصوصاتابستان ها که

برگ ها و خاک و سوخته های مزارع مینشست روی زمین. یک نفر جارو را دستش میگرفت و آن یکی

 شلنگ آب را . آن وسط روی هم آب هم میریختیم و سرخوش بودیم .

تابستان ها جان میداد لباس ها را توی حیاط پهن کنی روی طنابی که با میخ های کج به دیوارها محکم کرده ای

یک خاطره ی دور هم دارم گچ های مدرسه را دودَر میکردیم و باآن ها روی زمین لِی لِی میکشیدیم و مسابقه میدادیم

بهار که میشد بوی بهارنارنج ها مستت میکرد و شب هایش جان میداد بروی روی ایوان بنشینی و قصه بخوانی

حالا چه قدر این جدایی به چشمم می آید ودلم تنگ میشود حتی برای شب هایی که شنیده بودم

 دزد ها خانه های کوچه مان را دارند خالی میکنند شب هایی که مضطرب میخوابیدم

داشتم زندگی را از دست میدادم و گرمم بود و حالیم نمیشد. چاره ای نبود دنیا و آدم ها بدو بدو

میکردند برای زندگی راحت تر، زندگی مدرن تر این سیل مرا هم با خودش برد، دیگری خبری از صدای

 خروسِ همسایه بغلی نبود ! خبری از درخت های پرتغال و انار

دیگر حتی خبری از سبزی پاک کردن زیر باد پنکه هم نبود

حالا میفهمم زمان چقدر میتواند بی تفاوت تو را به جلو براند بی آنکه بداند تو از او و لحظه لحظه اش خاطره  داری 

 


بزرگ میشویم،شویم،یم،م

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۶ نظر



فکرشو بکن تو یه جیپ نشستی،مقصدت کویرِ و آخرین صدایی که از رادیوت میشنوی "تا حالا به بزرگ شدن فکر کردین؟"

و تمام ؛صدا قطع میشه و تو وسطِ کویری با یه آسمون آبیِ غلیظ 

راستش؛ترسیدم،خیلی،از بزرگ شدن از اینکه خیلی جاهای درجه یک دنیا رو نبینم و بزرگ شم مثلا بزرگ شم بدون اینکه شبای میدون جمهوری تو ارمنستانُ با اون فواره های موزیکال نبینم 

یا مثلاکتابخونه بندولای مکزیک و نبینم جایی که میتونی توش برقصی،غذا بخوری،آهنگ گوش بدی و کتاب بخونی!!! اینکه هند و نبینم و مثلا "روگان جوش" و با فلفلای قرمزِ اصیل خودِ کشمیر نخورم و بزرگ شم!! آخه بزرگ شدن بی حوصله ترینِ،بی حس ترینِ،بزرگ شدن عصبیِ ، پرمشغلست،بزرگ شدن هیچ شوقی نداره! 

آشوبم؛آرامشم؟

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر


گفتم:میرم نماز،بیزحمت حواست به موبایلم باشه

 گفت: بهت نمیخوره نماز بخونی!!
یکم، فقط یکم نگاش کردم،از پله های دانشکده رفتم بالا؛
یه سِری چیزا رو تو ذهنم بالا پایین میکردم 
با خودم گفتم؛ آدما چرا از دور بامزن ؟چرا بهشون نزدیک میشی پُر شدن از اِسانسای غیرمجاز ؟!چرا محکم بغلت میکنن و تو خودشون حَلِّت میکنن بعدش فقط با یه بیفکریِ احمقانه همه چارچوبای رفاقتو میکوبن و میزارن میرن ؟!
چرا اینقدر حرفا نشُسته شدن و گند میزنن به کار گوارشِ مغز و.. میترسم ،از اتفاقای بدتری که قراره بیوفته میترسم و این ترسِ از اتفاق،از خود اتفاق بدتره

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن