خدا رو شکر راست دستم!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

- خدا رو شکر راست دستم خاله

+ چرا خاله جان؟

- اگه چپ دست بودم الان هر کاری با دستِ چپم می کردم فرشته سمت چپم مینوشت برام!!

+ [خنده] نه عزیزم؛ کلا اگه کارِ بدی کنی فرشته سمت چپ مینویسه 

- خاله تو این چیزا رو نمیفهمی ..نه

آآشقانه

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

مثلا نشسته باشم لبِ حوض با ماهی ها اختلاط کنم، بگویم با تو قهر کردم و سرم داد زدی ، مثلا بیایی بشینی کنارم دستت بچرخد لایِ موهای همیشه کوتاهم بگویی: ماهی قرمز؛ببخشید را برای کِی گذاشته اند؟

مثلا آب بپاشم رویت و بگویم: برو آن طرف نمیخواهم ببینمت بعد باز هم مثلا هولت بدهم عقب

دو دستم را بگیری و پرتم کنی در آغوشت و بگویی : دردت به جانم،ببخشید

و من چرا باید نبخشمت مثلا؟!


#حس_محور


اجازه بده حق با من باشد که شبیهت باشم

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر
تکیه ش به مُتکّای چهل تیکه بود ، درست رو دیوارِ پشتش چند قطره جوهرِ آبی به چشم میخورد و یه شکلی شبیه غازِ کانادایی به خودش گرفته بود!زیرِ پنکه دراز کشیده بودم و زیر چشمی داشتم بهش نگاه میکردم شبیه تیمسارا بود با اون عصای کنارش حتی؛ یه اُبهتِ مردونه که خاک خورده بود رو صورتش. روزنامه اطلاعات تو تای نیمه ی انگشتاش با بادِ پنکه تو هوا جلو عقب می رفت!
دلم میخواست بزرگ که شدم درست مثلِ اون بشم.درست مثلِ اون لباس بپوشم، مثلِ اون راه برم و حتی مثلِ اون روزنامه رو ورق بزنم.
صبحای زمستون که بیدار شدم از خواب درست مثلِ اون عصامو بگیرم دستمُ کلامو بزارم سرم، کتِ بلندمو بپوشم و برم نونوایی، وقتی برگشتم خونه زیرِ سماور و روشن کنم، با یه تُنِ صدای دورگه بگم: بچه ها بیدار شید صبحونه 
این خواستن از وقتی تو دلم ریشه کرد که  شیشه ی عینکش زیرِ پای بچه ی دو ساله آبجی خورد شد و فقط یه نگاهِ خندون بهش کرد ،دستشو کشید رو سرش ، لپشو کشید و گفت : پدرسوخته زورت زیاد شده ها!



آشقانه

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر
گفت : مهری اگه بخوای خودتو خَفه کنی با چی خفه میکنی؟

مهری سر موهاشو که بافته بود با کِش بست و گفت: چه سوالایی میپرسی چی میدونم ،اممم با پفک و تخمه!!

گفت: شاهکاری به مولا با پفک و تخمه آخه ؟

مهری نگاهشو ریز کرد و گفت: اگه راستشو میگی بگو ببینم تو خودتو با چی خفه میکنی مثلا؟؟

گفت : با تو مهری!

#حس_محور

به وقتِ وقت!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر
تا حالا به این فکر کردین چه ساعتی از روز رو دوست دارین ؟ من شیش ماهِ اولِ سال ساعتِ هفتِ غروبُ دوست دارم و شیش ماهِ دوم سال ساعت هشتِ صبح رو!هفت غروب میزنم بیرون ، فکر میکنم، بیشتر به آدما نگاه میکنم شایدم اگه دست و دلبازم بودم خودمو به یه لیوان خاکشیر دعوت میکنم! تو پارکا میشینم و به  رفتار آدما  با بچه هاشون  و نوعِ نگاهشون بیشتر دقت میکنم.

هشت صبح دفتر دستکمو میگیرم دستم ، هندزفری رو میندازم تو گوشم و میزنم سمتِ دانشکده و به این فکر میکنم امروز باید حواسم بیشتر به مسئولیتم باشه!از کنارِ نونوایی دانشگاه که میگذرم یه نون بربری میگیرم و تا دانشکده میخورمش !
 شماها چه ساعتایی رو دوست دارین تا حالا بهش فکر کردین؟تو اون ساعتا بیشتر چی کار میکنین؟

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن