میخواهم و نمیشود یا نمیتوانم و نمیشود یا نمیخواهم و نمیشود؟

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۵ نظر
راستش ناراحتم و نمیدانم چرا هر وقت ناراحتم سراغی از دنج ترین مکانِ زندگی ام " بلاگم" میگیرم ! اعتراف میکنم خیلی وقت است چیزی نمینویسم و همچنان میخوانم .
کیکاووس یاکیده را که میشناسید کتابِ شعری از او در بانک کتاب شهر پیدا کردم که آنقدر هیجان داشتم برای خواندنش که حتی در بین قفسه ها ایستاده بدون توجه به چهارپایه های خالی چندتایی از شماره های مختلف شعرهایش را انتخابی و شانسی خواندم 
صدای مخملی اش را که همه میدانیم چقدر معجزست و دوا! من کتاب ِ شعر ( سایه در میانِ دری نیمه گشوده) را معرفی میکنم تا هر وقت فشارِ شعرتان افتاد البته در کنارش فشارِ کتاب خریدنتان هم ایضا بروید بخرید و بخوانید و لذت ببرید و برای من هم دعایی کنید بلکم کمی بیشتر رغبت پیدا کنم 
آنقدر ننوشته ام که احساس غریبگی با کیبورد در تک تک انگشتان دستم موج میزند ؛ گاهی از این همه سهل انگاریِ خودم خجالت میکشم ، از اینکه بعضی هایتان اینقدر رفیق هستید و برای من مینویسید و به فکرم هستید و خبرم را میگیرد ؛ گاهی از خودم میپرسم تو که مثلِ وب نویس های معروف و تو دل بروی دیگر نیستی پس بیخیال نوشتن ! ولی میدانید که بعدش چقدر از این جمله ام بیزار میشوم و شرمنده 
 

عنوان ندارد1

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

_ یه چیزی بگو این وقت شب که هیچ وقت از ذهنم پاک نشه 

+ نگران نباش ؛همه چیز مهیاست ،همه منتظرن تو آماده شی.

ت ه و ع

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر
رابطه ام با یکی از هم خوابگاهی هام خوب نیست! تا یه جمله میگم میپره وسط حرفم و نیش میزنه. 
شبا میزنم بیرون میرم خواب‌گاه بچه های ارشد چند تا کتاب باز میکنم و نصفه شب برای خواب برمیگردم،حالم از این حالُ هوا و بالاآوردن روهم دیگه بهم میخوره ؛ اون شبی که ساعت دوازده و چهل و هشت دقیقه بود داشتم فکر میکردم ،هِی زهرا چطور شد یهو!  تو و اون که از گل نازک تر نمیگفتین بهم ،بعد یادم افتاد آدم شاید از طرفش دلخور باشه،عصبی باشه، پُر باشه بعد یهو دلخوری و عصبی بودن و پُر بودنشو مثلِ جوش بریزه بیرون ،مثلِ غده بزرگ شه و سرطان زا!  
خیلی یهویی و خیلی عادی. یه بهونه،یه اتفاقِ خیلی خیلی خیلی عادی.
طرف میره دکتر میگه سرطان داری بعد به خودش میگه :خدایا چرا من؟چرا الان؟
دوستی و رفاقتم  همین شکلین ،یهو کاخِ دلبستگیات به قولِ معروف از یه پنت هوس میشه یه همکفِ چهل متری 

سالار

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر

انگیزه چه نیروی محرکه جالبی ست نه؟ 

یکهو به خودت می‌آیی میبینی دیگر از گودی زیر چشمهایت و سیاهی شأن خبری نیست!

د ل آ ر آ م

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر

راستش هیچ وقت نگفت دوستت دارم!

فقط هر موقع از سرکار می آمد خانه، هر موقع میگفتم:خسته نباشید و میبوسیدمش ؛پشت بندش سرفه میزد و لبخند میزد 

شده بود شبیه من هم دوستت دارم ! 

 

حس_محور

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن