اولین شب تو دوماه  اخیر بود که تا 4 صبح بیدار بودم، شارژ و سرحال! بعد اینکه چهار و یک دقیقه خوابم برد ساعت پنج و نیم با یه کابوس از خواب پریدم ، تو خواب باید داد میزدم ولی نمیتونستم ، حسابی به خودم فشار آورده بودم موقعی که پریدم دو تا دستام دو طرف بدنم مشت بودن، گردنم خیس از عرق بود، پا شدم پنجره اتاق رو نیم باز گذاشتم و دوباره برگشتم که بخوابم ، تا ساعت هفت و ربع صبح چهار بار دیگه از خواب پریدم و این اولین صبح عمرم بود که با احساس ترس و اضطراب شروع شد! 

سر کلاس آمار استنباطی حالم هنوز خوب بود ، گهگاهی تیکه هایی از دیشب از لای ذهنم رد میشدن ولی همه سعیم رو کردم که حواسم جمع استاد باشه!

 ولی خسته بودم خیلی کسل  و بی حوصله و تنها.  بعداظهر سر کلاس خدمات کودکان و نوجوانان نیم ساعت اول خواب بودم، ذهنم عین یه برگه سفید بود و چشمام شبیه خودکاری که رنگش تموم شده، برگه دلش میخواست راه های نقد آثار رو نت برداره ولی خودکار نمی نوشت!

تا آخر کلاس با ه که جلوم نشسته بودم حرف میزدم ، یه جور حالتی که دوتایی کلاس  رو دست گرفتیم که استاد درس نده،  استاد کلاس رو زودتر تموم کرد.  

تنها برگشتم خوابگاه ، اهنگ  دیوونگی فرزاد فرخ رو گذاشتم رو تکرار، به یاد روزایی که برگشتنی با ف از روی جدول راه میرفتیم کل راه ؛رو جدول رفتم بالا، خیلی آروم، کسل، خسته کننده و تنها!

این مدل از روزای عمرم شبیه چای سردی میمونه که روش دلمه دلمه شده و قابل خوردن نیست ، تلخه ، حساب کتاب نداره ولی دلم میخواد  عجیب غریبشون کنم،  شکل یه نشونه  نگاهشون کنم ، هی برگردم عقب ببینم کجاهاش بیشتر اذیتم کرد یا کجاش رو اصلن یادم نمونده ، این روزا رو بیشتر از روزای عادی و معمولی پررنگ میکنم ، شاید هیچ وقت دلیل این کارم رو پیدا نکنم ولی با همه برچسبایی که به این روزا میزنم بیشتر از روزای عادی  و معمولی بهم میچسبن.