سر مزار یه شهید مامان دستشو برد جلو که سه بار بزنه به سنگ و فاتحه بخونه(هنوزم فلسفهٔ سه بار زدن به سنگ قبرُ نفهمیدم) با ارنجش زد به منُ گفت تو بچگی با سید هفت سنگ بازی میکردیم!
من؟ دنبالِ همین خوشبختیای کوچیک که باهاش قصه بسازمُ رویا!