اِسپیلت رو فن داره کار میکنه، صداش پایینُ بالا داره، گاهی وقتا با قدرت میکشه  و کار میکنه یهو ول میکنه ؛ صدای دریا میده، موج هایی که با قدرت میخورن به صخره بعد فروکش میکنن که یعنی آروم شدن.

دستمو میزارم تو دست رویاهام و پرت میکنم خودمو تو چهل سالگی ،  کنار ساحل ، یه غروبِ نیلیِ سرد ، یه شالِ کنفیِ فیروزه ای ، یه تونیکِ گشاد نخیِ سفید ، شلوار سفید نخیِ دم پا کش ، دستامو انگار ضربدری رو شونه هام قفل کردم و خیلی آروم و عجیب به روبروم نگاه میکنم، از اون دور یه مهِ باریک دستاشو دراز کرده و کِش میاد ، باد تو تنم میچرخه و مثلِ یه روح سرگردان بارها و بارها از تنم عبور میکنه و لرز تو تنم میندازه.

بارها سعی کردم با خودِ چهل سالم حرف بزنم، بارها از دغدغه هام، از سختی هام، از بی صبری هام از الانی که نمیدونم با خودم چند چندم باهاش حرف زدم ، بارها پشت به من رو به ساحل ایستاده و همین شکلی آروم فقط روبروشو نگاه کرده، سرش داد زدم ازش کمک خواستم بارها از اون شالِ بلند فیروزه ای گرفتم و رو شنای لب ساحل نشستم و نگاش کردم و منتظر جواب موندم

ولی اون خیلی آروم بلندم کرده دستاشو دو طرف صورتم گذاشته دستایی که از حالا خیلی زبرتر بودن، و منو کشیده تو بغلش . یه بار بهم گفت: خیلی جوونی زهرا، اینقدر عذابم نده، هنوز خیلی حرفا هست که نشنیدی ، خیلی جاها که نرفتی، خیلی کتابا که نخوندی،خیلی آدما مونده که ندیدی، خیلی وقتا مونده که نترسیدی، فرار نکردی یا حتی خیلی..

و انگار منو یه نفر هُل داده عقب خیلی دور که فقط دوباره از پشت نگاهش کنم، بارها دیدم که کنارِ همون ساحلِ آشنای مه گرفته یه مرد با لباسِ چهارخونه سبز سفید کنارش ایستاده سر اون زنِ چهل ساله رو گذاشته رو شونش؛  درستِ مثلِ یه کابوسِ وحشتناک میمونه، اینجای رویام با چهل سالگی نفس نفس زدم عرق کردم ترسیدم و تشنم بوده، اون مرد درِ گوشش میگه " نترس، اینجا همه چیز آرومه" و من انگار رابطم بریده شده

اسپیلت دیگه نمیکشه ، خاموشش میکنم ، شبیه این اسبایی که از نفس افتادن و باید بری چاپارخونه و تعویضشون کنی، مثلِ همهٔ کابوسا رویاهام یه جاهایی قطع میشن، انگار نمیکشن ، انگار احتیاجبه زمان دارن تا نفس تازه کنن، تا یه سکانس جلوترُ برات بچینن، سالهاست همین جا مونده..