تقصیرِ درختِ توت کنار فروشگاه دانشکده بود.سگ توش! البته بیشتر سگ تو اون لحظه که دستم رفت چیزی که دوست ندارم یا حداقل فرقی نمیکنه بودُ نبودشو  بخورم. سگ تو این هوسای یهویی، این خواستن تو نگاه اول. گفت چیزی نیست فوت کنم خوب میشه، کمال همون موقع از فروشگاه اومد بیرون ، گفت چیزی تو چشات نیست که . شایدم یه مژه ای چیزی سُریده این بغل مغلا بعدم زد زیر خنده عصبی پسش زدم گفتم میرم خوابگاه، حواسم بهش بود ، دستش یه کنسروِ ماهی بود. چند لحظه فقط نگام کرد و رفت. پیاده رفتم ، دستمال کاغذی رو گذاشتم رو چشمم و به زمین و زمان فحش میدادم، آخریشم یادم مونده عادتمه همیشه آخرین چیز یادم میمونه گفته بودم"مصبتو شکر آخه این چه شکلیشه دیگه چرا درد داره اینقدر!" که یه صدا از نزدیک نزدیک گوشم گفت: بزار ببینم. برگشتم دیدم کمال. این اولین جمله ای بود که بهم گفت. شاید اولین جمله ای که تا خودِ صبح به خودم میگفتم، موقعی که سه طبقه خوابگاهُ  فشنگی رفتم بالا ،موقعی که کفشامو داشتم درمیاوردم ، پایِ گاز، کنار سفره، شب وقتی میخواستم چراغ بالا سرمو خاموش کنم، تا خودِ صبح زیر پتو میگفتم"بزار ببینم" بعد خودم به خودم جواب میدادم"چیزی نیست احتمالا یه مژه ست" 

دستمال کاغذی رو برداشتم از چشمم، پلکمو کشید پایین، بالا، چپ ، راست . اونم چیزی پیدا نکرد گفت: احتمالا یه چیزِ ریزی توشه شاید یه جایی رو زخم کرده دو سه ساعتی بسته نگهش دار خوب میشی! همینقدر راحت گفتُ رفت، همینقدر سادهُ رُک. حتی امون نداد بگم "مرسی" و رفت.

وقتی رفت کلی به اونم فحش دادم، سر خودمم داد زدم اصن چه معنی داره یه دختر بزاره یه پسر غریبه پلکشو بالا پایین کنه!

رفت ، ولی نمیدونست وقتی چشم خوب شد، وقتی هر بار تو آیینه میخندم، اخم میکنم ، اَدا درمیارم، وقتی پلکمو میکشم پایین تا ریملمو منظم بزنم، وقتی دکتر بهم گفت اگزما داری ممکن پلکت پوست پوست بشه مراقبش باش، موقعی که مریض میشم ازش اشک میاد، من تو همه این وقتا حتی دلم میخواست تو باشیُ بگی "بزار ببینم" بزار ببینم خندتو،اخمتو ، اَداتو، بزار ببینم ریمل زدناتو، بزار ببینم .