مامان بزرگ!

این را فقط الان میفهمم حالا که بیش تر از پنجاه روز است که نیستی که سه نیمه شب از خواب میپرم و بالش را میگیرم جلوی دهانم و گریه میکنم به یاد سال94 که شب سال نو را دوتایی باهم خوشگذراندیم.

مامان بزرگ!

همیشه انگشت اشاره ام را روی رگ های دستت میگذاشتم و میپرسیدم: مامانی چرا اینقدر بزرگ دیده میشن؟ و تو میگفتی: ننه جان جون نداره دیگه این دستا، گوشتی نمونده برام که.

مامان بزرگ!

مرا میبینی؟ من ..راستش خیلی دلم برایت تنگ شده قربانت بشوم.

....

فاتحه بخوانید تنها کمک است برایشان، خداوند قرین رحمت کند و بیامرزد همه رفته هایمان را.