حدودا یک و نیم نیمه شب بود ؛ مرداد ! دومین ماهِ تابستان یعنی مُردن! دهانم بوی خون میداد زیاد، خیلی زیاد . همه خواب بودند دو سه بار دهانم را مزه مزه کردم بیشتر و بیشتر میشد . حس میکردم در حالِ مُردنم بعد همانطور که بوی خون در دهانم بیشتر میشد با خودم گفتم: یعنی مُردن ممکن است یک و نیم نیمه شب باشد ؟

روی بالشِ مورد علاقه ات خوابیدی و به افکارِ پراکنده ات سامان میدهی !غَلت میخوری ،نه واقعا مُردن از کجا شروع میشود؟ از یک بیخوابی ؟ از اینکه دور تا دور پتو را متر میکنی؟ از یک تشنگی در نیمه شب حتی که بلند نمیشوی شاید اخرین لیوانِ آبت را بخوری؟  بلند شدم نورِ گوشی ام را روشن کردم ، انگشتم را چند بار در دهانم چرخاندم و زیر نور گرفتم .

خونی نبود، هیچ چیزِ هیچ چیز ! دوباره و چندباره تکرار کردم ، به دندان هایم فشار اوردم هیچ خونی نبود! نورِ گوشی را خاموش کردم سرم را روی بالش گذاشتم ، دهانم دیگر بوی خون نمیداد.