تکیه ش به مُتکّای چهل تیکه بود ، درست رو دیوارِ پشتش چند قطره جوهرِ آبی به چشم میخورد و یه شکلی شبیه غازِ کانادایی به خودش گرفته بود!زیرِ پنکه دراز کشیده بودم و زیر چشمی داشتم بهش نگاه میکردم شبیه تیمسارا بود با اون عصای کنارش حتی؛ یه اُبهتِ مردونه که خاک خورده بود رو صورتش. روزنامه اطلاعات تو تای نیمه ی انگشتاش با بادِ پنکه تو هوا جلو عقب می رفت!
دلم میخواست بزرگ که شدم درست مثلِ اون بشم.درست مثلِ اون لباس بپوشم، مثلِ اون راه برم و حتی مثلِ اون روزنامه رو ورق بزنم.
صبحای زمستون که بیدار شدم از خواب درست مثلِ اون عصامو بگیرم دستمُ کلامو بزارم سرم، کتِ بلندمو بپوشم و برم نونوایی، وقتی برگشتم خونه زیرِ سماور و روشن کنم، با یه تُنِ صدای دورگه بگم: بچه ها بیدار شید صبحونه 
این خواستن از وقتی تو دلم ریشه کرد که  شیشه ی عینکش زیرِ پای بچه ی دو ساله آبجی خورد شد و فقط یه نگاهِ خندون بهش کرد ،دستشو کشید رو سرش ، لپشو کشید و گفت : پدرسوخته زورت زیاد شده ها!