خانه را فروختیم و وقتی قول نامه امضا شد و هر دو طرف معامله خوشحال و راضی بودند من داشتم به گذشته فکر میکردم قرار گذاشتم با خودم که با خانه خداحافظی کنم

 این خانه و حیاطش از آن ها بود که از پشت درش صدای آب و جارو می آمد مخصوصاتابستان ها که

برگ ها و خاک و سوخته های مزارع مینشست روی زمین. یک نفر جارو را دستش میگرفت و آن یکی

 شلنگ آب را . آن وسط روی هم آب هم میریختیم و سرخوش بودیم .

تابستان ها جان میداد لباس ها را توی حیاط پهن کنی روی طنابی که با میخ های کج به دیوارها محکم کرده ای

یک خاطره ی دور هم دارم گچ های مدرسه را دودَر میکردیم و باآن ها روی زمین لِی لِی میکشیدیم و مسابقه میدادیم

بهار که میشد بوی بهارنارنج ها مستت میکرد و شب هایش جان میداد بروی روی ایوان بنشینی و قصه بخوانی

حالا چه قدر این جدایی به چشمم می آید ودلم تنگ میشود حتی برای شب هایی که شنیده بودم

 دزد ها خانه های کوچه مان را دارند خالی میکنند شب هایی که مضطرب میخوابیدم

داشتم زندگی را از دست میدادم و گرمم بود و حالیم نمیشد. چاره ای نبود دنیا و آدم ها بدو بدو

میکردند برای زندگی راحت تر، زندگی مدرن تر این سیل مرا هم با خودش برد، دیگری خبری از صدای

 خروسِ همسایه بغلی نبود ! خبری از درخت های پرتغال و انار

دیگر حتی خبری از سبزی پاک کردن زیر باد پنکه هم نبود

حالا میفهمم زمان چقدر میتواند بی تفاوت تو را به جلو براند بی آنکه بداند تو از او و لحظه لحظه اش خاطره  داری