این آخرین یادداشت زندگی ام است،یک یادداشتِ استخوان دار!.باشکوه است نه؟سی شب میشود خوابش را میبینم،زیر حجمه ای

 از دود و آسمانی آبی.امشب باید برای آخرین بار خودم را در آیینه قدی خانه ببینم و برای آخرین بار صفحه های شناسنامه ام را!فردا 

روز آخر زندگی ام است و قرار است تیترِ یک روزنامه ها بشوم، سی شب میشود خوابش را میبینم زیر حجمه ای از دود،آسمانی آبی

 و مردمی که همه مشکی پوشیده اند.


خوبی اینکه بدانی کِی قرار است بروی این است که شعر روی سنگ قبرت را خودت انتخاب میکنی،یا خیلی شفاف و وسواسی تر 

همه چیز را میبینی.از داخل میوه خوری سیبی میافتد و میفهمم هنوز زنده ام و شاید این آخرین سیبِ قرمزی باشد که میبینم.

امشب قرار است بروم بالای پشت بام و برای آخرین بار آسمانِ سرد و تاریک را نگاه کنم ؛"ساگان" راست گفته : ما مانند پروانه هایی

 هستیم که برای یک روز بال می‌زنیم و فکر می‌کنیم این ابدیت است.


امشب قرار است  برای آخرین بار روبروی همان ساختمان ِ خواب هایم بایستم باهمان لباس مشکی و کلاهِ قرمزِ همیشگی ام که 

زیر بغل زده ام ،و  به رویای بچگی هایم ادای احترام کنم.  سی شب میشود خوابش را میبینم زیر حجمه ای از دود،آسمانی آبی،

مردمی که همه مشکی پوشیده اند و نشانِ آتشی که ذوب میشود!


·        با احترام به مردانِ آتش چهارشنبه را جشن بگیریم