این  که نشد کار که برام درست کردی،که یه روز به آسمون خدا که عَر میزنه یه روز به زمین که جلو پاشو نمیبینه!بگم لعنت 

بعد برم سراغ سفر هامون با تعیین بودجه دویست یورویی برای ده روز به بمبی! چونه زدن سر خرید جوراب که شب و رو پشت بوم یخ نزنیم! به جانپناه های وسط های کوه به جبهه ی جنوبی دماوند!  بعد همین طور سر قضیه رو بگیرم و کشش بدم بگم لعنت به آن عکسِ تار که گفتم خیلی  خوشم میاد لااقل غر نمیزنی "زشت افتادم"!

این که نشد کار که بگم لعنت به اون آشپزخونه ی کاشی مرغابی دار که هوارتا خاطره دارم ازش!  لعنتی،شبایی که شام میپختی و میگفتم ظرفا با من!صُبایی که دیرم شده بود و به زور لقمه رو میزاشتی دهنم!

بیخیال تک به تکِ این لعنت گفتنا،بیخیال شب بیداریا، جاسیگاریا،تهِ نیمه های شب و تو خیابون گشتنا ولی میسوزم اگه برا بار آخر نگم 

"لعنت به همه بدون تو بودنا"