زیرِ باران میشود دوید،این را زمانی فهمیدم که دور میدان میدویدیم که گفت: چه خوب که هستی که میتوانم فارسی ام را تگویَت کنم!وسطِ دویدن ایستادم،زُل زدم به چشم هایش نفسهایمان ناجور شوت میشدند بیرون،انگشت اشاره دستِ راستش را روی سرش خاراند و گفت: چه خوب که هستی که میتوانم فارسی ام را تقویت کنم! و هر دو زدیم زیر خنده.


زیر باران راه هم میشود رفت،این را وقتی فهمیدم که کاکتوس های بلوک شیش داشتند خراب میشدند ،ایستادم و به دنبال یک ستاره دنباله دار بودم که هرطور شده بگویم حالِ کاکتوس های حوالیِ این خیابان خیلی گرفته است. 


ولی،ولی راستش ایستادن زیر باران یک چیز دیگر است ،مخصوصا پشت به بادی که همقدمش بالا میگیرد،راستش فکر میکنم باران نمیفهمد زیادی بودن یک چیز سَم است،شاید هم خودش را زده است به نفهمی! باران فتوسنتز فکر های به خواب رفته است،باران شبیهِ دوست های بی حساب و کتاب است،درونت را ریز ریز میشکافد،دست میگذارد روی حساس ترین نقطه ضعف زندگی ات تا هرطور که شده خاطره بسازد با تو که بعدش تاریخ بزنی در اَندمین روز از اَندمین ماهِ اَندمین سال ،ساعتِ اَندیِ نیمه شب است و این بارانِ لعنتی برای اَندمین بار نفسم را برید.