کارهای دانشگاه هنوز تمام نشده، ولی کم کم دارد پرونده های ثبت نام  بسته میشود و به قول بابا تو را بخیر و ما را به سلامت! کیلومتر ها فاصله میفتد بینمان و من به هیچ عنوان سر سوزن ذوقی ندارم از همین حالا رفته ام توی یک موودِ دیگر!یک افسردگی و حالت عجیبی که انگار باید طِی شود. اکثر کارها را خودم انجام دادم نه اینکه خودم بخواهم نه!اجبار بابا بود میگفت باید بروی خودت یاد بگیری ! دو روز علافِ سیستمِ پیشخوان دولت بودم که وصل نمیشد و قطعی زیاد داشت.

 البته که همه ی این مرحله ی اعصاب خورد کنِ تاییدیه تحصیلی مزخرف ترین بخشِ ماجراست !شبیه آدم هایی که میخواهند تاییدیه بگیرند ببرند پیشِ مترجم  و بفرسند برای دانشگاهِ آن ورِ آب. فقط یک مرحله ترجمه از آن کم میشود همین و یک پولِ بسیار قابل دار به مبلغ دویست و بیست هزار ریال به عبارتی بیست و دوهزار تومان پیاده میشوی به یک عدد پولگیر دولت که تایید کند مدارکت که دوازده سال مدرسه رفتی و نمره گرفتی و جان کندی برای چندتا بیستِ مزخرف و چندتای بیشتر نوزده و هجده!جعلی نیست ، از نظر او تاییدی.

از پیشخوان باید میرفتم بانک؛ از حافظ تا خود سپاس را پیاده آمدم ، ساعت هفت و نیم صبح بود و من صبحانه هم نخورده بودم ، وارد بانک تجارت شدم و نوبت گرفتم؛ چنددقیقه ای نشستم و دورواطرافم را نگاه کردم به دنبال نگهبانی تا بپرسم اینجا کارم راه میفتد یا باید بروم یک بانک دیگر! نگهبان پسر جوانی بود که کنار باجه ی معاون داشت با او گپ میزد ، سوال هایم را پرسیدم و جواب هایش را با تایید از چندکارمند دیگر داد و گفت باید بروی بانک ملی! آمدم بیرون راه زیادی نبود چند خیابان آن طرف تر بانک ملی بود ، وارد بانک شدم و از مسئول واریز یک فیشِ سه نسخه ای گرفتم و پُرَش کردم اینجا هم مبلغ صدهزار ریال معادل ده هزار تومان خیلی قابل دارِ دیگر هم پیاده شدم و بعد از تمام شدن فیش و رفتن توی نوبت واریز و چاپ ماشینی و چند سوال دیگر که پرسیدم و جواب گرفتم با مدارک توی پوشه از بانک آمدم بیرون!

حالا نوبت عکس ها بود که قسمت دوست داشتنی ماجرا همین جاست چرا که بعد از نوزده سال عمرِ ناقابل که از خدا گرفتم اولین بار و احتمالا آخرین باری است که عکسم را زیبا و خودم، تَکرار میکنم خودِ خودم را انداخته اند! هجده تا عکس را تحویل گرفتم و سمت خانه حرکت کردم ، همیشه موقعی که حالم خیلی خوب است و از آن جایی که کِرم هم از خودِ درخت است و عادت دارم ضد حال را به خودم بزنم میروم عکسِ کارت ملی ام  را نگاه میکنم و درجا دهنم بسته شده و توی دلم هر چه فحش بلدم نثارِ عکاسش میکنم ؛ عینهو زامبی ها افتاده ام!!

کارهای مهر و امضای گواهی های متوسطه و پیش را دو سه روز قبل انجام دادم که آن هم لَج درآر بود چون حسابی بالا پایین شدم و معطلی ولی وقتی کارم در طبقه سوم آموزش پرورش تمام شد و داشتم از پله ها پایین می آمدم چشمم به پنجره ی بزرگ و باز آنجا افتاد و شهر و ترافیک و بوق و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی! حسابی دلم گرفت یک عکس از همان قسمت شهر گرفتم و با قلبی ناآرام آمدم همکف بعد دبیرخانه و چندمهر و امضاهای آخر! در طولِ راه به این فکر میکردم که « زهرا چهارسال طاقت می آوری دیگر نه؟»


#داستان_یک_ماقبلِ_ترم_ یکی_شده