به سی سالگی فکر میکنم به شهریوری که قراراست شمعش را فوت کنم ، به اوجِ اوجِ سی سالگی !فکر کردن مرز ندارد ، فکر کردن اهلِ ایستادن نیست دربست میگیرد و میبرد تو را به سالهای سال بعد، راننده گاز میدهد و میگوید رسیدیم اینجا بن بست سی سالگی ست و تو از پشت شیشه  زنده گیت را دید میزنی. میبینی بچه دار شده ای ، دوشاشِ مردی راه میروی و باوقار تر از هیجده سالگی میخندی ، آرام و سنگین قدم برمیداری.

 
عجیب نیست  ، هر سال از اواخر مرداد ماه آنقدر محو سی سالگی میشوم که نمیفهمم شهریور دارد میرسد ، به جای اینکه از آمدن نوزده سالگی خوشحال باشم مدام فکرم دور و بَر سی سالگی ام میچرخد! احتمالن خیلی بزرگ شده ام ، خیلی تجربه ها را دارم ، احتمالن دیگر از کله پاچه بدم نمیاید و هر جمعه؛ صبح بعد از ورزش با همان مردی که دوشادوشم قدم میزد یک دست کله پاچه میزنیم ولی بدون چشم !
 
سی سالگی احتمالن آهنگ های «مرجان» بدمستی های خاص خودش را دارد ، نرم میخزد توی گوش هایم و آرامم میکند ؛ احتمالن یکی یکی آهنگ های جدید را رد میکنم تا مرجان برایم بخواند 
 
میخوام خرابتو بشم ، خرد و خرابم نکنی / قصه ی خواب تو بشم با غصه خوابم نکنی /
میخوام که مال من بشی ، منو جوابم نکنی /شهر خیال من بشی ، قصد عذابم نکنی 
 
اینطور که فکر میکنم سی سالگی تازه میفهمم عشق یعنی چه! زنده گی  یعنی چه! احتمالن دیگر از پشت ویترین کفش های جدید را با ذوق نگاه نمیکنم و زیاد وسواس ندارم که عروسی فلانی چه بپوشم !احتمالن دیگر صبور شده ام و با عجله تصمیم نمیگیرم، احتمالن با حوصله بادمجان ها را سرخ میکنم و منتظر میمانم تا برنج به جوش بیاید ، خیلی بزرگ شده ام آنقدر که شوخی هایم به موقع است و خنده هایم به جا.
 
 ولی یک چیز خیلی قلقلکم میدهد اینکه امکانش هست در اوجِ سی سالگی به اوخر هیجده سالگی ام فکر کنم؟ اینکه چقدر برای رسیدنجواب های کنکور استرس داشتم؟اینکه هیجده سالگی چطور بودم ، چه قدر جوان، چقدر خام و بی تجربه و عجول! نمیدانم فقط فکر میکنم سی سالگی خیلی باید جذاب باشد ؛ آنقدر که زندگی تازه شیب تند گرفته و زاویه دارد ؛ آنقدر جذاب است که دیگر از کفش های پاشنه بلند بدم نمیاید ، سی سالگی نباید خسته کننده باشد ، نباید تنها باشد ؛ سی سالگی حتما روی غلتک زندگی وول میخورد!