هیچ عشقی بینمون نبود ، روزا نیم ساعت قبل از هفت از خونه میزد بیرون ، نمیخواست چشم تو چشم بشیم و سلام و صبحانه و الباقی وقت گرفتن های دَم صبح !شبا کنار هم میخوابیدیم، هیچ عشقی بینمون نبود اینو از اونجایی فهمیدم که قبل از خواب هیچ کدوم تلاشی نمیکردیم تا به اون یکی  بگیم " خوابای خوب ببینی" ! رابطمون شبیه آدامسای امروزی فقط کِش میومد هیچ طعمِ دلچسبی نداشت ، تنها چیزی که این رابطه رو نگه میداشت "دوست داشتن " بود!


دوسم داشت، نشون به اون نشون که برای افتتاحیه ی "کافه " جدیدم اومده بود یه جای دنج خودشو قفل کرد روی یک صندلی حصیری و به مِنوی صبحانه که براش برده بودم نگاه میکرد. همیشه این سوال تو ذهنم اذیتم میداد که چرا اینقدر دقت نشون داد توی انتخاب صبحانه! چطور میشد کسی که تو عمرش چای و با قند نمیخورد برای اینکه میدونست قندخون تو خونوادش ارثیه ( املت و چای شیرین با مربای گردو ) سفارش داد. اونم با شکری که توی مربای گردو بود!شاید برای اینکه میدونست من شیرینی و شکر به هر چیز توی دنیا ترجیح میدم .شایدم برای اینکه کنار این قسمت از منو زده بودم "ویژه"


یه دفعه ی دیگه هم بود که حس کردم بیشتر از قبل دوسم داره ، دو سالِ پیش بود . بعد تموم شدن ساعت کاریم چون راهش میخورد به من میومد دنبالم ، هوا گرم بود اونقدری که آفتاب کف پاهاشو چسبونده بود به زمین به امید اینکه زمین براش حکمِ اونورِ بالش رو داشته باشه! خلاصه گفتم بریم پارک ، خسته بود ولی دوربرگردون و پیچید و مستقیم رفت سمت خیابون اصلی که یه پارک بزرگ داشت اون موقع از روز بیشتر عشقا اونجا شکل میگرفت! ولی ..ولی حتا نگفت "باشه" بدون هیچ حرفی فقط راهشو کج کرد سمت پارک.


 دو تا آب انار گرفت و اومد نشست کنارم !یه طوری شدم، تا اون موقع حسش نکرده بودم کنار هم نشستن و میگم ، آخه همیشه گوشه اتاقش مشغول کشیدن نقشه جدید پروژه فُلان ساختمون بود! نیمکت روبرویی دو نفر بودن ، یه زن و مرد که خانم با هیجان یه چیزایی میگفت بعد هر دو ریز میخندیدن به اوج تعریفاش که رسید سرمو برگردوندم که دیدم با یه لبخند داره نگام میکنه ، دستمو گرفت خیلی بیشتر از یه طوری " یه طوری " شدم. گفت :" تو دلت چی میخواد" گفتم" بیا جلو، گوش کن" ساعتمو گرفتم سمت گوشش و ادامه دادم" ببین زمان داره میگذره ، دلم زنده گی میخواد زنده گی "


به روبروش نگاه کرد، ته نگاهش هیچی نبود، هیچیِ هیچی ،عصبی پلک میزد ، برگشت سمتم گفت: همیشه از شریک بدم میومد توی کار با شریک سرم کلاه میرفت با خودم عهد بستم هیچ وقت هیچ چیزی رو حتا زندگیمو با کسی شریک نشم حالا تو ، تواومدی و قصه ی زندگی من تا به تا شد ، نمیدونم مامان توی ccu چی بهت گفت فقط یادمه دستمو گرفت و گفت مراقب حسنای من باش! همه چی یهویی بود ، عشقِ یهویی ، زندگی جدید یهویی ! میدونی حسنا خیلی وقت نیست که میگذره ولی تو خیلی سختی اونقدر سخت که نمیخوای اعتراف کنی از کنار من بودن متنفری ، میخوای بجنگی برای هیچی، آدم روبروت هیچیِ ، یه هیچِ مطلق نمیترسی بهش تکیه کنی ؟نمیترسی که ته دلش دوست نداشته باشه! دوست داشتن که هیچ عاشقتم نباشه.


توی چشماش زل زده بودم تمام مدت حرف زدنش ، زدم زیر خنده ، بلند بلند خندیدم تا تموم آدمای کنارم به حس اون لحظم حسودی کنن! جلوی خندمو با دستم گرفتم و نگاش کردم بعد چن ثانیه گفتم: تا حالا فکر میکردم دوسم داری ولی حالا مطمئنم عاشقمی !آخه کدوم آدمی رو دیدی عاشق نباشه و مردمک چشمش گشاد نشه؟ کدوم آدمی رو دیدی عاشق نباشه و آب انار بخره؟ اینا ادا نیست اینا خودِ عشقِ، خودِ خودِ عشق.


* هرچند عاشقانه نوشت هام هنوز ضعیفه ولی خوب اینجا دفتر تمرین دیگه!