دلتنگی مثل مادری میماند که پسر هفت ساله اش را برای اولین بار راهی مدرسه میکند! قندخونش میافتد آخر میدانی دوازده ظهر شده و او حتی صبحانه هم نخورده و مدام چشمش روی ساعت است که برود دنبالش! دلتنگی مثل آلزایمر میماند دردش را خودت قرار نیست بفهمی آدم های اطرافت دردشان میگیرد دلتنگت میشوند و تو مدام از آنها میپرسی" تو کیستی؟" 


دلتنگی مثل پیداشدن یک موی سفید در آستانه ی پنجاه سالگی است،  دلت میریزد که هنوز بچه ی آخرت را سروسامان ندادی! مثل مردی میماند که در هفتمین روز سیاه پوشیدنش دو تا چای دم میکند و صدا میزند" خانم جان بیا چای بخوریم،  غم پهلوست"دلتنگی پا به پای بعضی آدم ها قد میکشد،میچسبد یک گوشه از زندگی شان!  دلتنگی ریشه هایش را عمیق میدواند!!


دلتنگی را تا نکشی، تا به زندگی ات گره نخورد نمیفهمی یعنی چه! نمیفهمی چه اندازه درد دارد! دلتنگی سنگین است آنقدر سنگین که گاهی زندگی ات را خم میکند.