اوایل ساعت سه صبح به صدای آن شِی غریب بیدار میشدم، میگفتم "ف" اگر بخوهی باز هم با این صدای نَکَره اش خوابم را بهم بزنی فرداشب میروم داخل اتاقم میخوابم و تو میمانی و تنهایی و ترس و ب یاد آوردن صورت "عروسک آنابل!" میترسید ولی دم کلفت تر یا چه میدانم گردن کلفت تر از این حرف ها بود و من ؛ قدرت تسلیم شدن را داشتم فقط قدرت تسلیم شدن! چند هفته ای که گذشت لیلی از توی اتاق صدایش را میبـُرد بالا که آن  ماسماسک را خواموش کن.

تکرار حرف های او و دیالوگ "باشه" محال است فراموشم شود،  نمیدانم چقدر امید لای ذهنش خوابیده بود که صبح ها میتواند زود بیدار شود میتواند از سرویس جا نماند و به موقع به مدرسه برسد نمیدانم چرا اینقدر امیدوار بود که ساعت سه صبح پا میشود تمرین های هندسه را دوباره مرور میکند!که دوباره ژنتیک را از اول میخواند و روی شکمم میزندکه این دودمانه اتوزوم غالب است یا مغلوب؟!
حالا اما یک هفته ای میشود که با همان ماسماسک بیدار میشود!که نیمه های شب پچ پچ صدایش را با کتاب میشنوم ،دیگر بیدارم نمیکند ، کم تر بحث میکند و صبح های زود ملحفه را از رویم میکشد و میگوید بلند شو صبح شده!

عادت کرده ام ؛ حس خوبی دارد ، همین که از لای آن ملحفه ی مخملی گرم بیرون میآیم میروم یکراست اتاقم ، پنجره را باز میکنم و بلند میگویم" بُنژوغ دیوو" و نفس میکشم ونفس میکشم و برمیگرم سمت حال، ملحفه ی ببری مخملی ام را از روی کاناپه بلند میکنم و مشغول تا کردنش میشوم و در همین حال به این فکر میکنم که پنج سال است روی زمین نخوابیده ام که این کاناپه سالهاست شب ها مرا مهمان خودش کرده است!
دارم فکرمیکنم عادت کردن به بعضی چیزها چقدر میتواند خسته کننده نباشد!که حالت را خوب کند؛ از فرط خستگی روی میز خوابت ببرد و کسی باشد که شب ها دستت را بگیرد و باز پهنت کند روی کاناپه که درِ گوشت بگوید باز کاپوچینو خورده ای؟ و تو لبخند مَلَسی بزنی و با صدای گنگی بگویی این آخریش بود قول میدهم ، قول میدهم!و قول هایت قول هایی از نوع "بهروز خالی بند" باشد و تو ، توی خواب و بیداری ایمان بیاوری به این که "ترک عادت موجب مرض است"

 عادی شدن بعضی چیزها برایم شده قانون که صبحا باید ظرف ها را داخل سینک بزارم و قبل از بیدار شدن لیلی بشورمشان، که بداند آدمی نیستم که تنهایش بگذارد و برود توی اتاقش و درس بخواند و به فکر او نباشد ، عادی شدن بعضی وقتها آن قدر روزمرگی ات را تحت الشعاع قرار میدهد که چشم باز میکنی میبینی کاناپه ات را برده اند و با یک کاناپه ی "نو" ی دیگر همان جای قبلی جا خوش کرده است، و تو پایت را توی یک کفش میکنی که محال است روی این تازه به دوران رسیده پهن شوی که میخواهی روی زمین بخوابی ، تشک بندازی و باز به دوران قَجَراسیون برگردی!

آن قدر عادی شدن تو را با خودش همراه میکند که اگر ساعت 5:45 دقیقه بعداظهر کاپوچینو نخوری ، خمار می شوی و گوشه ی اتاق غَمبَرک میگیری که چرا یادت نبود بروی خرید که حالا  آنقدر عادی شده است که معتاد این عادی شدن شده ای که اگر نخوری انگار چیزی از تو کم شده است !میتوانم تمام حرکات این سالها را ادامه دهم ولی بماند برای سری بعد..